عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۴۵۲۹۸
تاریخ انتشار : ۲۱ دی ۱۳۹۳ - ۲۲:۰۴
امشب از داغی دوباره چشم تهران «روشن» است
تاکنون چند اثر درباره زندگی و خاطرات شهید احمدی روشن نوشته شده‌اند. در لابه‌لای سطرهای هر یک از این آثار، ویژگی‌های مختلفی از شهید روایت می‌شود.
عقیق:گفتن و نوشتن از شهدا سنت دیرینه و مبارکی است که هم مایه تیمن قلم نویسنده است و هم برکت کتابخانه‌ها. این رسم همزمان با آغاز جنگ تحمیلی در ادبایت انقلاب اسلامی آغاز شد و پس از آن نیز ادامه یافت. در هر سال عناوینی با یاد شهدا و با توجه به سیره عملی آنها منتشر می‌شود که مخاطبان بسیاری دارد.

همزمان با شهادت دانشمندان هسته‌ای نیز برخی از نویسندگان این رسم را ادامه داده و به نگارش آثاری چند در این رابطه پرداختند. شاید در این میان بیشترین آثار، هرچند تعداد آن نیز محدود است، مربوط به شهید مصطفی احمدی روشن باشد. پس از شهادت وی تعدادی از نویسندگان اقدام به نگارش خاطرات و داستان‌‌هایی از زندگی این شهید بزرگوار کردند که در هر یک از آنها الگویی از جوان اسلامی ایرانی ارائه می‌شود. در ذیل تعدادی از این عناوین به مناسبت سالروز شهادت این شهید بزرگوار ارائه می‌شود:

«من مادر مصطفی»، نوشته رحیم مخدومی، انتشارات رسول آفتاب

مخدومی این اثر را سال 91 بر پایه خاطرات مادر شهید مصطفی احمدی روشن نوشته و انتشارات رسول آفتاب نیز در دو هزار و 500 نسخه در 128 صفحه آن را منتشر کرده است.   این کتاب شامل مصاحبه‏‌هایی است که نویسنده کتاب با خانواده، دوستان و به ویژه با مادر شهید انجام داده است.

نویسنده تلاش دارد تا با روایتی شیرین، از لحظاتی بگوید که در هر یک از بندهای آن می‌توان به یکی از ویژگی‌های شهید پی برد. در بخش‌هایی از این اثر می‌خوانیم:



مصطفی خواب‌های خوب زیادی دیده بود. یه صبح بلند شد، دیدم چهره‌اش برافروخته است. گفتم: چی شده؟ نمی‌گفت. اصرار کردم، گفت: «خواب دیدم امام زمان(عج) گفت من از شما راضی‌ام.». یک‌بار دیگر می‌گفت: «دیدم آیت‌الله خامنه‌ای بالای تپه سبزی ایستاده و با اون دست جانبازیش روی سرم دست می‌کشه.».

گه گاه به خاطر خستگی، نماز صبحش قضا می‌شد. گفتم: اگر تو بخواهی شهید بشی، نماز صبح‌هات نمی‌گذاره. بعد از مدتی گفت: «من خواب دیدم در صحرای کربلا، پشت امام حسین(علیه السلام) نماز صبح می‌خونم.». دوستاش تعریف می‌کردن زمانی که دانشجو بود، به اون‌ها گفته بود: «من خواب در خونه‌ فاطمه(سلام الله علیها) رو خیلی می‌بینم.» یه‌بار تعریف کرد: «خواب دیدم پیامبر(ص) قبری رو به من نشون می‌ده و می‌گه؛ جایگاه تو این ‌جاست.»

«مصطفا»، نوشته احسان ترابی و مهدی نوری، نشر یاران شاهد

«مصطفا» شامل داستان‌هایی کوتاه از زندگی شهید است که در 88 صفحه با شمارگان 3000 نسخه از سوی نشر یاران شاهد در سال جاری منتشر شده است. این کتاب بخشی از زندگی و شهادت دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن است. در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

مثل آن وقت‌ها که هر روز شهیدی توی کوچه پس کوچه‌ها تشییع می‌شد، آقا مصطفا که شهید شد حال و هوای شهر ما هم تغییر کرد. عده‌ای دوربین کول گرفتند و افتادند پی مستندسازی ماجرا، کسانی مجلس یادبود گرفتند. شاعرانی شعر گفتند. روزنامه‌نگارانی تیتر و مصاحبه تنظیم کردند. تصویرگران پوستر و بنر ساختند. ما هم شدیم قلمدار! مهم نبود که کی چه کار می‌کند و خوب می‌شود کارها یا نه! مهم این بود که هیچ کس به هیچ کس تکلیف نکرد که بنشین و یک کتاب و الخ بساز! هر کس هر کاری کرد، مثل همان سال‌ها برای دل خودش کرد.

«یادگاران 22: زندگی شهید مصطفی احمدی روشن»، مرتضی قاضی، روایت فتح

سومین کتاب نیز با عنوان «یادگاران» نوشته مرتضی قاضی با شمارگان دو هزار و 200 نسخه به چاپ رسیده است. این کتاب شامل 100 خاطره کوتاه از شهید است که از سوی خانواده،‌ همراهان و دوستان وی نقل شده است. کتاب شامل خاطراتی کوتاه است که به سیاق دیگر کتاب‌های انتشارات روایت فتح تدوین و نقل شده است. در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

توی جلسه اگر حس می‌کرد راه درست دارد کج می‌شود، رگ گردنی می‌شد. آستین‌هایش را بالا می‌زد و می‌گفت: «تماشا کنید! این پوست و استخوان مال طبقه سوم جامعه است. لای پر قو بزرگ نشده‌ام. درد را هم می‌فهمم. نمی‌گذارم راه مردم دور شود» یکبار هم دو تا از بچه‌های نطنز را ناحق اخراج کردند. آنقدر ایستاد و پا فشاری کرد تا با سلام و صلوات برشان گرداندند.


گفتند بیا رئیس ایران خودرو باش! گفت: نه! گفتند توی وزارت نفت پست بگیر! گفت: نه!  همین صنعت هسته‌ای ماندن می‌خواهد. زرنگ بود مصطفا. بوهایی شنیده بود. نرفت و رسید!

***

از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه. درس و بازی‌مان که تمام می‌شد، می‌رفت پای مینی‌بوس کمک پدرش. همه کار می‌کرد: از پنچرگیری تا جارو کردن کف مینی‌بوس. تک‌پسر بود، ولی لوس بارش نیاورده بودند. از همه‌مان پوست کلفت‌تر بود.

***

خیلی که خوشحال می‌شد، مثلاً قراردادِ خوب می‌بست و تخفیف زیاد می‌گرفت، دو تا انگشت اشاره‌اش را  می‌گرفت کنار هم، با هم تکانشان می‌داد و به زبان برره‌ای می گفت «وَری وَری وَری، وَری وَری وَری» نگاهش می‌کردیم و می‌خندیدیم.

***

سر قبر نشسته بودم. باران می‌آمد. روی سنگ قبر نوشته بود: «شهید مصطفی احمدی روشن». از خواب پریدم. مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم. بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم. زد به خنده و شوخی. گفت «بادمجون بم آفت نداره»، ولی یک‌بار خیلی جدی پاپی‌اش شدم که «کی شهید می‌شی مصطفی؟» مکث نکرد، گفت« سی سالگی». باران می‌بارید شبی که خاکش می‌کردیم.

منبع:تسنیم

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین