عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق برای استفاده ذاکرین اهل بیت(ع) منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن سالروز رحلت پيامبر اسلام ، عقیق اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند
 سرویس شعر آیینی عقیق:به مناسبت فرا رسیدن سالروز رحلت پيامبر اسلام ، عقیق  اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند




يوسف رحيمي:

چه ها کرده این شهر با ما پس از تو

همه خوب بودند اما پس از تو

ندارد خریدار آه غریبان

شده کار مردم تماشا پس از تو

تنت بر زمین بود و شد در سقیفه

سر جانشینی‌ت دعوا پس از تو

وصی تو را دست بستند آخر

دگرگون شده رسم دنیا پس از تو

اگر چه «مرا» می‌زدند این جماعت

«علی» را شکستند بابا پس از تو

فدایش شدم با تمام وجودم

ولی باز تنهاست مولا پس از تو

کسی غیر شیون، کسی غیر ناله

نیامد به دیدار زهرا پس از تو

ببر دخترت را از این شهر غربت

که خیری ندیدم ز دنیا پس از تو

دگر پای آتش به اینجا شده باز

دلم غرق خون شد، مبادا پس از من ...

 

رضا اسماعيلي:

شبی که نور زلال تو در جهان ُگـــــــم شد

سپیده جامه سیه کرد و ناگــــهان گم شد

ستاره خـــون شد و از چشم آسمان افتاد

فلک ز جلـــوه فرو ماند و کهکشان گم شد

به باغ سبز فلک ، مــــهر و مــــاه پژمـــــردند

زمین به سر زد و لبخند آســـمان گــم شد

دوبــــاره شب شد و در ازدحـــــام تاریکـی

صـــــدای روشن خورشید مهربـان گم شد

پس از تـــو، پرسش رفتن بدون پاسخ مـاند

به ذهــــن جــاده ، تکاپوی کـــاروان گم شد

بهـــــار، صید خزان گشت و باغ گل پژمـــرد

شبی که خنده ی شیرین باغبـــان گم شد

ترانـــــــه ار لب معصوم « یــــاکریــم » افتاد

نسیم معجــــــزه ی گل ، ز بوستان گم شد

شکست قلب صبـــــور فرشتگـــان از غـم

شبی که قبـلـه ی توحید عاشقان گــــم شد

رسید حضـــــــــرت روح الامین و بر سر زد

کشید صیحه ز دل ، گفت : بوی جــان گم شد

نشست بغض خــــــدا در گلوی ابراهـیـــم

شبی که کعبه ی جان ، قبله ی جهـان گم شد

غرور کعبــــــــه از این داغ ناگهــــان پاشید

نمــــــــاز و قبله و سجاده و اذان گـــم شد

« ستاره ای بدرخشید و ... » ، تسلیت ای عشق !

ز چشم زخم شب فتنه ، ناگهــــــان گم شد

به عـزم وصف تو دل تا که از میان برخاست

قلـم به واژه فرو رفت و ناگهـــــــان گم شد

به هفت شهر جمــــــال تو ای دلیل عشق !

شبیه حضـــــــــرت عطار، می توان گم شد

به زیـــــــر تیغ غمت، در گلــــوی مجنونــــم

ز شوق وصل تو، فریـــاد « الامـــــان » گم شد

از آن دمی که دلــم خوش نشین داغت شد

به مرگ خنده زد و از غم جهــــــــان گم شد

رحمان نوازاني:

نور دلگرمیِ ما چشمهٔ خورشیدی ما

نرو از خانه همسایه تجریدی ما

نرو ای جان علی دلبر توحیدی ما

سوره حمد خدا سوره تمجیدی ما

نرو که دست به دامان عبایت شده ایم

سوره حمدی و مشغول ثنایت شده ایم

به خدا هیچ گلی مثل شما خار ندید

هیچ کس مثل شما این همه آزار ندید

این همه دور و بر شانه خود بار ندید

سر شکستن وسط کوچه و بازار ندید

سر تو بس که شکسته است؛ دلم می شکند

قامتت بس که شکسته است ؛ قدم می شکند

پدر آن روز همان جنگ اُحد یادت هست

گذر از حادثه تنگ اُحد یادت هست

آن وفاداری کم رنگ اُحد یادت هست

مرد پیمان شکن ننگ اُحد یادت هست

پشت این در به خدا  بوی اُحد می آید

بوی دود است که از سوی اُحد می آید

مردم شهر رسیده اند به تو سر بزنند

دست بر دامن الطاف پیمبر بزنند

مثل جبریل در خانه تو پر بزنند

یادشان هست که بر خانهٔ تو در بزنند

یادشان هست که این خانه پر از تاویل است

بیت وحی است و پُر از بال و پَر جبریل است

حسن لطفي:

سكه از آه، دل شعله ورت مي سوزد

با تماشاي تو قلب پدرت مي سوزد

 

اي جگر گوشه ي من شعله مزن بر جگرم

جگرم سوخت ز بسكه جگرت مي سوزد

 

زودتر از همه پيش پدرت مي آيي

زودتر از همه شمع سحرت مي سوزد

 

بعد من هرچه بلا هست سرت مي آيد

بعدمن واي كه پا تا به سرت مي سوزد

 

زير پرهاي تو آرام گرفتم بابا

حيف از شعله ي در بال و پرت مي سوزد

 

گاه در كوچه اي از درد زمين مي افتي

گاه از ضرب كسي چشم ترت مي سوزد

 

گاه يك نقش به يك روي تو جا مي گيرد

گاه يك زخم به روي دگرت مي سوزد

 

گاه در پشت در خانه ي خود مي نالي

چشم وا مي كني و دورو برت مي سوزد

 

يك طرف دست تو در پاي علي مي شكند

يك طرف دختركت پشت سرت مي سوزد

 

از صداي تو در آن شعله علي مي فهمد

كه اگر فضه نيايد پسرت مي سوزد

 

محسن حنيفي:

تشبیه و وصف روی تو کار خیال نیست

آئینه ی وجود خدا را مثال نیست

بر هرچه هست،نام محمّد نوشته اند

آری که اسم و رسم خدا را زوال نیست

این اعتقاد ماست که لقمه به جای خود

حتی نفس کشیدن بی تو حلال نیست

ما را محبّت نبوی رو سپید کرد

رویش سیاه هرکه غلام بلال نیست

از جمع ما ابوذر و سلمان درست کن

این جمله کارها که برایت محال نیست

در خاک ما اویس قرن رشد می کند

وقتی برای دیدن رویت مجال نیست

بال و پر شکسته تو را درک می کند

بی روضه ی تو راه به سوی کمال نیست

روز دوشنبه آمد و حال تو زار شد

زهرا شکست پیش تو و بی قرار شد

روز دوشنبه غصه ی مادر شروع شد

آری عزای داغ پیمبر شروع شد

روح الامین برای تسلیّ نزول کرد

تا گریه های سوره ی کوثر شروع شد

وقت وداع دختر خود را نگاه کرد

حرف از شکست بال کبوتر شروع شد

ذکر حدیث صورت نیلی فاطمه

مرثیه های کوچه و یک در شروع شد

بر سینه اش حسین غریبش که تکیه زد

صحبت ز شمر و سینه و خنجر شروع شد

این پنج تن برای کسی گریه می کنند

گویا که روضه ی علی اکبر شروع شد

این روضه قلب آل علی را به خون کشید

دشمن چه دیر نیزه ز جسمش برون کشید

استاد سازگار:

خاتم‌الانبیا رسول خدا

که جهانش هزار بار فدا

کـرد اعـلام بـر سر منبر

به خلایق ز اصـغر و اکبر

که من ای مسلمینِ نیک خصال

دیدم آزارها به بیست و سه سال

کرده‌ام روز و شب حمایتتان

سنگ خوردم پی هدایتتان

ساحرم خوانده‌اید و جادوگر

بـر سـرم ریختیـد خاکستر

گـاه کـردید سنـگ بـارانم

گـه شکستید درِّ دنـدانم

مثل مـن از منافق و کفار

هیـچ پیغمبری نـدید آزار

حال چون می‌روم از این دنیا

اجر و مزدی نخواستم ز شما

جـز کـه بـا عتـرتم مودّتتان

حرمت و طاعـت و محبتتان

دو امـانت مـراست بین شما

طاعت از این دو هست، دین شما

ایـن دو از امـر داورِ منّـان

یکی عترت بوَد، یکی قرآن

این دو با هم چو این دو انگشتند

تـا ابـد متصل به یک مشتند

کافر است آن کسی که در اقرار

یـکی از این دو را کند انکار

چون محمّد ز دار دنیا رفت

روح او در بهشت اعلا رفت

جمـع گشتند امـت اسـلام

تا به زهرا دهند یک انعـام

رو سوی بیت کبریا کردند

جـای گل، بار هیزم آوردند

گلشـان شعلـه‌های آذر بود

حـرمتِ دختـرِ پیمبر بـود

دختر وحی را به خانه زدند

بـر تــن وحی تازیانه زدند

اولیـن اجـر مصطفی این بود

حمله بـر بیت آل یاسین بود

اجـر دوم نـصیب مـولا شد

کشتـه در صبحِ شامِ احیا شد

آنکه عمری چو شمع می‌شد آب

رُخش از خون سر گرفت خضاب

فـرق بشْکسته و دل صد چاک

مثـل زهرا شبانه رفت به خاک

اجـر سـوم رسیـد بـر حسنش

تیربـاران شـد از جفـا بـدنش

تـن پـاکش بـه شـانه یـاران

شـد بــه بـاران تیر، گلباران

اجـر چـارم بسـی فـراتر بود

نیـزه و تیـر و تیغ و خنجر بود

دسـت ظلم و عناد بگشادند

اجرهـا بـر حسیـن او دادند

گرگ‌هایش به سینه چنگ زدند

بـه جبینش ز کینـه سنگ زدند

حملـه بـر جسـم پاک او کردند

نیـزه در سینـه‌اش فـرو کردند

بـر دل او کـه جـای داور بود

هدیـه کردنـد تیـر زهـرآلود

تیـر مسموم، خصم او را کشت

سر به دل برد و شد برون از پشت

کاش در خون خویش می‌خفتم

کـاش می‌مـردم و نمـی‌گفتم

آب‌هـا بـود مهـر مــادر او

تشنه لب شد بریده حنجر او

داد از تیـغ، قـاتلش شـربت

سر او شد جدا به ده ضربت

"میثم" آتش زدی به جان بتول

سوخت زین شعله قلب آل رسول

قاسم نعمتي:

 

دو چشم بی رمق وا کن پدر جان

غم ما را تماشا کن پدر جان

همه پشت و پناه ما تو هستی

نظر بر حال زهرا کن پدر جان

***

کنار بسترت احیا بگیرم

میان وادی غم ها بمیرم

پدر جان تو دعایت مستجاب است

دعا کن زود بعد از تو بمیرم

***

کند آه دل تو بی قرارم

به روی صورتت صورت گذارم

خودت گفتی که حورای بهشتم

توان ضربۀ سیلی ندارم

***

پس از تو صبر زهرا سر بیاید

زمان غربت حیدر بیاید

پس از تو خانه‌ام آتش بگیرد

صدای من ز پشت در بیاید

***

کشد آتش به دور من زبانه

زنم ناله به زیر تازیانه

بیا بابا که زهرا بی پسر شد

میان این در و دیوار خانه

 

حسن لطفي:

دخترم گریه ی تو  پشت مرا می شکند

بیش از این گریه مکن قلب خدا می شکند

چه کنی بر دل خود آب شدی از گریه

بغض سر بسته از این حال و هوا می شکند

تا که نشکسته ای از غصه کمی راه برو

که قد و قامت تو زیر بلا می شکند

باز بوسیدم از این دست که زد شانه مرا

حیف یک روز کسی دست تو را می شکند

تو سیه پوش من و شهر به همدردی تو

حرمت شیر خدا را همه جا می شکند

کودکانت همه در پشت سرت می لرزند

که درِ خانه به یک ضربه ی پا می شکند

می دوی پشت علی تا که رهایش نکنی

ضربه ای می رسد و آینه را می شکند

بس که دنبال علی روی زمین می افتی

دل جدا، سینه جدا، دست جدا می شکند

 

جواد پرچمي:

از بس که از فراق تو دل نوحه گر شده

روزم به شام غربت و غم تیره تر شده

آزرده گشت خاطرت از کرده های من

آقا ببخش نوکرتان دَردِسَر شده

تنها خودت برای ظهورت دعا کنی

وقتی دعای من ز گنه بی اثر شده

از شام هجر یار بسی توشه می برد

آنکس که اهل ذکر و دعای سحر شده

بودم مریض و روضه ی تو شد دوای من

حالم به لطفتان چقدر خوب تر شده

رفت از نظر محرّم و آقا نیامدی

حالا بیا که آخرِ ماه صفر شده

بعد از دو ماه گریه به غم های کربلا

حالا زمان ندبه به داغی دِگر شده

یَثرب برای فاطمه نقشه کشیده است

یَثرب چقدر بعدِ نبی خیره سر شده

باید که بعد از این به غم مادرت گریست

فصل شروع ماتم خیرُالبشر شده

از شعله های پشتِ در خانه ی علی است

گر آتشی به کرب و بلا شعله ور شده

آن روز اگر به صورت مادر نمی زدند

لطمه دگر به چهره ی دختر نمی زدند

يوسف رحيمي:

هر عاشقی ست در طلبت أیها الرّسول

اَلجَنَةُ لَهُ وَجَبَت أیها الرّسول

عالم هنوز تشنه ی درک حضور توست

أرض و سماست در طلبت أیها الرّسول

روشن شده است تا به ابد عالم وجود

از سجده ی نماز شبت أیها الرّسول

تو می روی و در دل هر کوچه جاری اَست

عطر متانت و ادبت أیها الرّسول

آماده ی سفر شدی و با وصیتت

جان ها اسیر تاب و تبت أیها الرّسول

گفتی رضای فاطمه شرط رضای توست

خشم خداست در غضبت أیها الرّسول

اما تو چشم بستی و یک شهر درد و داغ

شد سهم یاسِ جان به لبت أیها الرّسول

اجر رسالت تو ادا شد ولی چه زود

بی تو نصیب فاطمه شد چهره ای کبود

وحيد قاسمي:

تیغ ابرویت غزل را در خطر انداخته

پیش پایت از تغزل بسكه سر انداخته

 مرد این میدان جنگ نابرابر نیستم

تیر مژگانت ز دست دل سپر انداخته

بنده ای ؟ پروردگاری ؟ این شکوه لایزال

 شاعرانت را به اما واگر انداخته!

نامی از میخانه ها نگذاشت باقی نام تو

باده را چشم خمارت از اثر انداخته

ساقی معراج، عرش گنبد خضرایی ات

جبرئیل مست را از بال و پر انداخته

كار دیگر از ترنج و دست هم، یوسف گذشت

تیغ، سرها را به اظهار نظر انداخته

 سود بازار نمك انگار چیز دیگری است!

خنده ات رونق ز بازار شكر انداخته

عاشق و معشوق ها از هجر رویت سوختند

عشق تان آتش به جان خشك و تر انداخته

این تنور داغ مدح چشم هایت؛ مهربان

نان خوبی دامن اهل هنر انداخته

مهربانی نگاهت، ای صبور سر به زیر

دولت شمشیر را از زور و زر انداخته

تا سبكباری دل، چوب حراجت را بزن

چین زلفت در سرم شوق سفر انداخته

 آمدم بر آستانت در زنم ، یادم نبود!

میخ سرخی كوثرت را پشت در انداخته

استاد سازگار:

حوادثی‌ست کـه قلـب مدینـه می‌لرزد

مدینه چون دل امّت بـه سینه می‌لرزد

سپاه شب، شده مست تصرّف خورشید

نسیم، شعله شد و در فضا شراره کشید

تمـام وسعت ملک خـدا شبِ تـار است

چه روی داده که خورشید هم عزادار است؟

ز کـوه و دشت و بیابـان خدا‌خدا شنوم

ز جنّ و انس و ملَک «وامحمّدا» شنوم

اجـل دریــده گریبـان و اشـک افشاند

امیـن وحـی خداونـد، نوحـه می‌خواند

پیام می‌رسد از خشت‌خشت خانۀ وحی

که منقطع شده از آسمـان ترانـۀ وحی

برون خانه اجل گشته گرم اذن دخـول

درون خانه چکد خون‌دل ز چشم بتول

الا الا ملــک المــوت! مـاتــم آوردی

ز آسمان به زمین یک جهان غم آوردی

ز دیدن رخ تو گشتـه رنگ فاطمه زرد

چه سخت حلقه به در می‌زنی، نزن! برگرد!

چگونه می‌کنی ای پیک مرگ دق‌الباب؟

که آسمان به سر خاکیان شده است خراب

بـرو بـه سینـۀ حیدر شـرر نـزن دیگر

به جان فاطمه سوگنـد! در نـزن دیگر

عقـب بـایست! بگیر احترام ایـن در را

بــرو یتیــم مکـن دختــر پیمبــر را

برو که طعنه بر این باب، دیـو و دد نزند

بـه بـاب خانـۀ توحید، کس لگـد نزند

محمّــد و علـی و فاطمـه کنـار هم‌اند

تو ایستاده و ایـن هـرسه اشکبار هم‌اند

نبی ز خون دل خویش چهره می‌شوید

درون خانـۀ در بستــه بـا علـی گویـد:

که یا علـی بنشیـن بـا تو راز دارم من

به سینه شعلـۀ ‌سـوز و گـداز دارم من

پس از رسول، مقامت ز کینه غصب شود

فـراز منبـر مـن دشمن تـو نصب شود

خدای، امر به صبرت کند در این اندوه

جواب داد علی: من مقاومم چـون کوه

دوباره گفت پیمبـر کـه ای امـام مبین

شوی به شهر مدینه غریب و خانه‌نشین

فلک ز غـربت تـو آه می‌کشـد ز نهـاد

به بـاب خانـه‌ات آتـش زنند از بیـداد

جـواب داد: همانـا بـه صبـر می‌کوشم

به حفظ دین خود این جام زهر می‌نوشم

رسول گفت چو کردی تحمل آن همه را

به پیش چشم تو سیلی زنند فاطمه را

تو ایستـاده و بـا چشـم خود نگاه کنی

درون سینۀ خود حبس سوز و آه کنی

در آن میانـه علی سخت در خـروش آمد

کشید ناله و خون در دلش به جوش آمد

اگرچه بـود وجـودش پـر از شـرارۀ خشم

به روی فاطمه چشمی گشود و گفت به چشم!

الا رسول خـدا خـون بـه سینه‌ام جوشید

کـه گفته‌هـات همـه جامـۀ عمـل پوشید

دری کـه بـود بـه دارالزیــاره‌ات مشهـور

دری که گرد از آن می‌زدود گیسوی حور

دری کـه بـود پـر از بوسه‌هـای جبراییل

دری که حـرمت از آن می‌گرفت عزراییل

دری که نـور فشانـد بـه چشم عرش علا

ببیـن چگونــه از آن دود مــی‌رود بــالا

به باغ وحی، خزان دست باغبـان را بست

که چیده گشت از آن میوه و درخت شکست

چه ننگ‌ها که خریدند یـا رسول‌الله

ز عتــرت تـو بریدنــد یـا رسول‌الله

چــو امتـت طلبیــدند حــب دنیــا را

بــرای غصـب خـلافت زدنــد زهـرا را

قسم به عزت قـرآن! قسـم به ذات خدا!

سر حسیـن تـو روز سقیفه گشـت جدا

چـه تیرهـا همـه از چلۀ سقیفه شتافت

گلوی اصغر و قلب حسین؛ هر دو شکافت

سقیفـه از حـرم کربــلا شـراره کشیـد

ز گـوش دخترکان تـو گوشـواره کشید

سقیفـه کـرد تــن عتـرت تـو را نیلـی

سقیفـه فاطمه‌هـا را دوبــاره زد سیلـی

همین که حق وصی تو غصب شد به ملا

سر حسین، جدا شد به دشت کرب‌وبـلا

سقیفه آتش سوزان به قلب «میثم» ریخت

نه قلب «میثم» بلکه به جان عالم ریخت

 

منبع :سايت حسينيه و شعر شاعر

 



ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین