عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق برای استفاده ذاکرین اهل بیت(ع) منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله(ع) ، عقیق هر روز جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:

سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ماه عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله(ع)  ، عقیق هر روز جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:





حسین ایزدی:


فضای گاهواره برای تجلی اش تنگ است
علی کسی است که با کفر بر سر جنگ است
شبیه کودکی حیدر است و از اول...
صدای گریه ی او با رجز هماهنگ است
أناالغریب امام است، آتشش زده است
و زندگیِ پس از غربت (ولی) ننگ است
بیا به منبر دست حسین خطبه بخوان
برای کوفه صدایت عجب خوش آهنگ است
علی برای هدایت طلوع نموده، ولی
همیشه پاسخ کوفه برای حق، سنگ است
گمان کنم که (سفیدی) برات دردسر است
لباس سرخ مبارک، چقدر خوش رنگ است


حسن لطفی:


ندانم گریه است این یا که خنده است
عزیزم هرچه می باشد کُشنده است
گلم از خواب نازت نپری که
سرت بد جور بر یک پوست بند است
***
زبانت آب کرده خواهرت را
لبانت پیر کرده مادرت را
کدامین را به مادر پس رسانم
همین قنداقه را یا که سرت را
***
چه زود این غنچه را پژمرد این تیر
گمانم حنجرت را خورد این تیر
خدایا شکر دستم بود ور نه
سرت را با خودش می برد این تیر


تو و تاول و گرمی آفتاب
من و فکر دلشوره های رباب
لبت تا به هم تا به هم می خورد
تمامی لشگر به هم می خورد
زبان بسته ای یا ادب کرده ای
بمیرم برایت که تب کرده ای
زدم بوسه بر صورتت جمع شد
چرا اینقدر صورتت جمع شد
به دستان بابا عرق کرده ای
به جای عمو آب آورده ای
نفسهات هر لحظه کم می شود
سرت بر سر شانه خم می شود
به چاک لبت خشک شد خون تو
چرا مانده خون زیر ناخون تو
چرا گردن مادرت زخمی است
و یا گونه ی مادرت زخمی است
به لبهای خشکت زبان میزنی
زبان را به سقف دهان میزنی
تو گفتی و گهواره جنبان شدی
شنیدی که رفتم رجز خوان شدی
تو گفتی:که اهل حرم نیستی
تو شیری کم از اکبرم نیستی
پدر روی دوشت علم می کشم
عمو نیست، بار حرم می کشم
اگر پلکهایم تکان می خورد
زمین بر سر آسمان می خورد
مگر بعد عباس علمدار نیست
برایم به میدان زدن کار نیست
دَمِ دوٌم ذوالفقار علیست
دلت قرص باشد کنار علیست
خیال تو راحت از این کار زار
که من آمدم تا در آرم دمار
کمی صبر کن تا كه من پر كنم
کجا هست خیبر که خیبر کنم
تو گفتی و گهواره جنبان شدی
شنیدی که رفتم رجز خوان شدی
ببین دست غربت به زانو زدم
و خیلی برای لبت رو زدم
چه ها با تو این تیر ولگرد کرد
تمام سرت تا تنت درد کرد
نیاورده همراه خود شیر را
رها کن پر ساقه ی تیر را
تو را روی این سینه خواباند و ماند
تو را گرد خود تیر پیچاند و ماند
علی آرزویم بر آورده ای
سه دندان شیری در آورده ای
چنان ضربه ای روی حلقت نشاند
که یک لحظه گفتم سرت را پراند
شنیدم صدایی،دهانت شکست
گلو پیچ خورد استخوانت شکست
فقط از تو بیرون پَرِ تیر بود
تمام تو قدِ سرِ تیر بود
تو را بعد از این خنجر نی زنند
تو را با لهد بر سرِ نی زنند


محمد مهدی شفیعی:

ناله ات در نفس باد، مکرّر گم شد
گریه ی تو وسط خنده ی لشکر گم شد
سوره ای بود سپاهم که تلاوت کردم
آیه ای پشت سر آیه ی دیگر گم شد
ماند از سوره فقط آیه ی ((بسم الله)) اش
آه کوتاهترین آیه هم آخر گم شد
دور خوردی می شش ماهه من دست به دست
دست من تا که رسیدی می و ساغر گم شد
دست من منبر فریاد غم انگیزت بود
آه! یکمرتبه در خون تو منبر گم شد
زوزه ی تیر سه شعبه همه را ساکت کرد
لحظه ای بعد صدای علی اصغر گم شد
قدمی سوی سپاه و قدمی سمت حرم
از خجالت پدر پیر تو سردرگم شد
کاش اجزای تو در قبر تو کامل باشند
گرچه گویند که در عصر دهم سر گم شد...

هادی ملک پور:

سه شعبه ای که میان بگو مگو انداخت
دوباره ولوله در لشگر عدو انداخت
همان که خیره به دست حسین شد... آری
چرا نگاه به باریکیِ گلو انداخت؟
نشست و... تیر میان کمان گرفت و کشید
نشست تیر و سرش را ز رو به رو انداخت
امید بود که رحمی کند ولی افسوس
میان این همه امید و آرزو انداخت
تو را حسین چه ناباورانه می نگرد
که بود غنچۀ او را زِ رنگ و رو انداخت؟
تو تشنه بودی این تشنگی چه سوزی داشت
که خاک کرب و بلاهم به آب رو انداخت
تو تشنه بودی و این خشکی لبت همه را
به یاد علقمه و قصه ی عمو انداخت
حسین خون گلو را به آسمان پاشید
سپس عبای خودش را به روی او انداخت
به پشت خیمه  همین دفن کردنش بس بود
 به نیش نیزه یکی را به جستجو انداخت
خدا به گریه کنان تو آبرو بخشید
و آب بود که خود را از آبرو انداخت

قاسم صرافان:

تا طفلی می گه آب گریه‌م میگیره
من از اسم رباب گریه‌م می‌گیره
همیشه وقتی «بابا آب داد»و
میخونم تو کتاب گریه‌م میگیره
تا می‌بینم که بانویی به بچه‌ش
میگه: مادر بخواب! گریه‌م میگیره
اگه مردی جلو روی عیالش
بمونه بی‌جواب گریه‌م میگیره
حساب تا می‌کنم آبی که نوزاد
می‌نوشه، بی حساب گریه‌م میگیره
گلوی طفل شش ماهه چقدره؟
می‌پرسم، از جواب گریه‌م میگیره
همین که مادرم دنبال چیزی
می‌گرده با شتاب گریه‌م میگیره
اگه دیدم زنی رد میشه ظهری
به زیر آفتاب گریه‌م میگیره
جنوب وقتی میبینم خانوما رو
با روبند و نقاب گریه‌م میگیره
نشون مستیه تو شعر اما
تا مینویسم شراب گریه‌م میگیره
به سقاخونه حساسه دل من
تو صحن انقلاب گریه‌م میگیره
تا طفلی گم شده باباشو می‌خواد
اونم با اضطراب ... از حال می‌رم


عارفه دهقانی:

هَل من مُعین..." شنیدی و ابیات ناب را
دادی به شیوه ی خودت آخر جواب را
اذن شهادت است در اعماق گریه ات
تنها به این بهانه طلب کردی آب را
مردی شدی برای خودت روی دست من!
دشمن شناخت  زبده ترین  هم رکاب  را
گردن گرفته ای دگر ای نور چشم من!
ای کاش حرمله نزند آفتاب را!
چشم تو باز مانده شبیه لبت علی!
لالاییِ سه شعبه  گرفت از تو خواب را!
قنداقه دست و پای تو را سخت بسته است
زیر عبا ادامه بده پیچ و تاب را
هرجای خیمه گاه، نگاهِ رباب هست!
خواهر! بیا ببر تو ازینجا رباب را


علیرضا شریف:



من از این داغِ نفس گیر چه باید بكنم
در غـمِ غربـتِ تقدیر چـه باید بكنم
به رویِ دستِ من ای آیۀ مُزَّمِّلِ من
بـا گلویِ شـده تفسیر چه باید بكنم
مـاهیِ تُنگِ تَلَّظی، سـرِ قلاب شده
با لبِ خشكِ تو درگیر، چه باید بكنم
سه لبِ تیر شده در گلویِ كوچكِ تو
بـاعثِ این همه تغییر چه باید بكنم
حرمله خیـر نبیند چقدر زود گرفت
عـوضِ مادرت از شیر چه باید بكنم
جگرِ سوخته از شرمِ تو و رویِ رباب
شده از دیده سرازیـر چه باید بكنم
دست و پا می زدی و تویِ دلم می گفتم
با تكان خوردنِ این تیر چه باید بكنم
از خجالت جگرم سوخت، لبت قند، نخند
تـا ببینم كه مـنِ پیر چـه باید بكنم
سرِ تـو بند به مویـی شده حالا با این
زخمِ اندازۀ شمشیر چـه بایـد بكنم
سـرِ تشییع غـریبـانۀ تو زیـرِ عبا
شـدم از آبـرویـم سیر چه باید بكنم


سید حمید رضا برقعی:


بست بر روی سر عمامه پیغمبر را
رفت تا بلکه پشیمان بکند لشکر را
من به مهمانی تان سوی شما آمده‌ام
یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمده‌ام
ننوشتید بیا کوه فراهم کردیم؟
پشت تو لشکر انبوه فراهم کردیم
ننوشتید زمین ها همه حاصلخیزند؟
باغ هامان همه دور از نفس پاییزند
ننوشتید که ما در دلمان غم داریم؟
در فراوانی این فصل تو را کم داریم
ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟
نامه نامه لک لبیک ابا عبدالله
حرف هاتان همه از ریشه و بُن و باطل بود
چشمه هاتان همگی از ده بالا گِل بود
باز در آینه، کوفی صفتان رخ دادند
آیه‌ها را همه با هلهله پاسخ دادند
نیست از چهره آیینه کسی شرمنده
که شکم ها همه از مال حرام آکنده
بی‌گمان در صدف خالی‌شان درّی نیست
بین این لشکر وامانده دگر حرّی نیست
بی وفایی به رگ و ریشه آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا دو سه مَن گندم بود
آی مردم پسر فاطمه یاری می‌خواست
فقط از آن همه یک پاسخ آری می‌خواست
چه بگویم به شما هست زبانم قاصر
دشت لبریز شد از جمله هل من ناصر
در سکوتی که همه مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش ماهه علم را برداشت
همه دیدند که در دشت هماوردی نیست
غیر آن کودک گهواره نشین مردی نیست
آیه آیه رجز گریه تلاوت می کرد
با همان گریه خود غسل شهادت می کرد
گاه در معرکه آن کار دگر باید کرد
گریه برنده تر از تیغ عمل خواهد کرد
عمق این مرثیه را مشک و علم می دانند
داستان را همه اهل حرم می دانند
بعد عباس دگر آب سراب است سراب..
غیر آن اشک که در چشم رباب است رباب…
مرغِ در بین قفس این در و آن در می‌زد
هی از این خیمه به آن خیمه زنی سر می زد
آه بانو چه کسی حال تو را می فهمد؟
علی از فرط عطش سوخت، خدا می فهمد
می رسد ناله آن مادر عاشورایی
زیر لب زمزمه دارد: پسرم لالایی
کمی آرام که صحرا پر گرگ است علی
و خدای من و تو نیز بزرگ است علی
کودک من به سلامت سفرت، آهسته
می‌روی زیر عبای پدرت آهسته
پسرم می روی آرام و پر از واهمه‌ام
بیشتر دل نگران پسر فاطمه ام
پسرم شادی این قوم فراهم نشود
تاری از موی حسین بن علی کم نشود
تیر حس کردی اگر سوی پدر می‌آید
کار از دست تو از حلق تو بر می‌آید
خطری بود اگر، چاره خودت پیدا کن
قد بکش حنجره‌ات را سپر بابا کن


محسن حنیفی:

چه با وقار از آن ازدحام بر می گشت
نبرد تن به تنش شد تمام بر می گشت
عموی كوچك سادات حاجی عشق است
ز طوف صاحب بیت الحرام بر می گشت
دو تا حرم كه در آغوش یكدگر بودند
امامزاده به دوش امام بر می گشت
چه می شد اینكه به او قدری آب می دادند
كه طفلكی به حرم تشنه كام بر می گشت
سه شعبه آمد و بخت رباب برگرداند
پدر خجل شده سمت خیام بر می گشت
دوباره یك دو قدم سوی معركه می رفت
دوباره سوی حرم یك دو گام بر می گشت
چه می شد اینكه دعای رباب را بخرند
كه تیر آمده با احترام بر می گشت
سرش به سینۀ بابا، تنش به زیر عبا
چه با وقار از آن ازدحام بر می گشت

علی احدی:


دو قدم رفته و، می خواست پدر، برگردد
سرِ گهواره به آغوش پسر برگردد
شوق دیدار پسر می كشدش از میدان
ظاهرا از سرِ تكلیف، نظر برگردد
مرد میدان جگرش خون شده بود، آمد تا
به دل معركه با پاره جگر برگردد
او كه مجموعه ی درد است...! نبینم هرگز...!
اینچنین منقلب و زیر و زبر برگردد
صحبت از شهد و عسل بود، ولیكن وقتی
نمك افزوده شود، طعم شكر برگردد
بعد از آن تلخ ترین لحظه رقم خواهد خورد
پدر اینبار، جگر سوخته تر برگردد
نوك پیكان به گلو خیره شد ای وای خدا
چاره ای كن نظر تیر سه پر برگردد
هم گلو نازك و هم تیر به پهنای گلو
وای از آن لحظه كه یك مرتبه سر برگردد


مجید گل دار:


نه فقط تو، به قلب من هم زد
فاصله کم شده است و محکم زد
چه بلایی سر توآورده است؟
این سه شعبه برای یک مرد است!
آخر این تیر قدِّ پیکر توست
سر آن پهن تر ز حنجر توست
خون پراکنده شد بمیرم من
سرتو کنده شد بمیرم من
می کشم روی تو عبا، پسرم
می روم پشت خیمه ها، پسرم
کاش می شد که سینه چاک کنم
پیکرت را چگونه خاک کنم؟
ترسم از اینکه زیر و روت کنند
باسر نیزه جست و جوت کنند
مادرت را کسی اسیر کند
نیزه در حنجر تو گیر کند
آخر این طرز جست و جویت نیست
نیزه اندازه ی گلویت نیست
آخرش روی نیزه رفت سرت
تا ابد روی سینه ام بدنت...

رضا باقریان:

دو قدم سمت خیام و دو قدم بر می گشت
پدری که نگران سمت حرم بر می گشت
پسرش را به روی دست تماشا می کرد
چاره سازِ همه در سینه خدایا می کرد
قدح چشم ترش پشت سرش جاری بود
کاشکی دور و برش یاور و غمخواری بود
مادری را دم خیمه نگران می بیند
حرم فاطمه را موی کنان می بیند
به لب کودک او خنده شکوفا زده بود
پدر انگار که از معرکه، دریازده بود
بینِ راه از گلوی سرخ علی تیر کشید
ولی انگار از این حنجره شمشیر کشید
مانده بود اینکه به مادر چه جوابی بدهد
پسرش را ز حرم برد که آبی بدهد
همه جا تیره شد و واله و حیران شده بود
شرفِ عرش خدا پاره گریبان شده بود
دو قدم سمت خیام و دو قدم بر می گشت
پدری که نگران سمت حرم بر می گشت
بارها روی زمین خورد ولی پا می شد
کمرش داشت از این داغ علی تا می شد
عاقبت نعشِ علی را به دل خاک نهاد
چشم یک هرزه به دفن علی اصغر افتاد
بعد از آنی که تمام شهدا را بردند
به روی نیزه امام الشهدا را بردند
بعد از آنی که همه اهل حرم غارت شد
گاهوارِ علی و، مشک و علم غارت شد
بعد از آنی که تن شاه، به گودال افتاد
خواهرش بر بدن زخمی و پامال افتاد
هرزه ای آمد و در پشت حرم غوغا شد
به سرِ غارت قنداقِ علی دعوا شد
آن طرف مادر او بر سر و سینه می زد
کمر عمه سادات خلاصه تا شد
بدنش را ز دل خاک برون آوردند
مثل یک مرد، علی بر سرِ نی بر پا شد
ولی ای وای سرش را روی نیزه بستند
جگری تیر کشید و کمری بشکستند
باد می آمد و از نیزه سرش....واویلا
نوحه اهل حرم پشت سرش یازهرا
 
منبع :وبلاگ حسینیه



ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین