عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۳۹۵۰۰
تاریخ انتشار : ۳۰ مهر ۱۳۹۳ - ۰۷:۳۲
«سال‌ها باید بگذرد تا درویش واصل و مرد کاملی مثل مرحوم حاج محمدصادق پیدا شود که تمام افعال و حرکات و سکنات او مطابق شرع مطهر و سنن مقدس حضرت سیدالمرسلین خاتم‌النبیین(ص) باشد.»

عقیق:تخت فولاد اصفهان همچون گنجينه اي است كه گوهرهاي نايابي را در دل خود نگه داشته است و اسرار مگو در باب اين گوهرهاي ناياب بسيار دارد و دركنار قبرستان بقیع مدینه، ابوطالب مكه و وادی السلام نجف اشرف، از مهمترین و متبرك ترین مرقدهای جهان اسلام به شمار می رود؛ تا آنجا كه برخی معتقدند تخت فولاد به واسطه قبور متبرك آن، دومین قبرستان جهان اسلام است.

در جاي جاي اين تكه از بهشت معنوي كه قدم مي گذاري، عظمت هاي عرفاني و علمي زيادي مدفون است. يكي از اين ذخاير عظيم، عارف وارسته و عالم برجسته «شيخ محمدصادق تخت فولادي» است.

مرحوم حاج محمدصادق مشهور به تخت فولادی از عرفای بزرگ قرن سیزدهم و استاد سیروسلوک مرحوم حاج «شیخ حسنعلی اصفهانی» معروف به "نخودکی" رحمت الله علیه است كه در اواخر سلطنت فتحعلی‌شاه قاجار زندگی می کرده اند.

در اوایل جوانی به کار رنگرزی اشتغال داشته و به کمک چند شاگرد کارگاه رنگرزی را اداره می کرده اند. عادت آن مرحوم در جوانی این بود که با وجود ناامنی حاکم بر شهر، هرروز عصر با شاگردان برای تفریح از اصفهان خارج می شدند.

آشنایی با «بابارستم»

روزی به هنگام غروب که از دروازه شهر به طرف شهر بازمیگشتند، در بین راه در قبرستان تخت فولاد از دور چشمشان به پیرمردی می افتد که سر بر زانوی تفکر نهاده و در خود فرو رفته بود. مرحوم  حاجي (تخت فولادي) به شاگردان خود می گویند: هنوز تا غروب وقت زیادی است. برویم و قدری با این پیر شوخی و مزاح کنیم. پس از فرارسیدن غروب به شهر بازمیگردیم.

به پیرمرد نزدیک می شوند و سلام می کنند. پیرمرد سر برداشته جواب سلام می دهد و دوباره سر به زانو می گذارد. می پرسند اسم شما چیست؟ از کجا آمده اید؟ چکاره هستید؟ پیر جوابی نمی دهد. مرحوم حاجی با ته عصایی که در دست داشته به شانه پیرمرد می زنند و می گویند: انسانی یا دیوار که هرچه با تو صحبت می کنیم جوابی نمی دهی؟ باز هم جوابی نمی شنوند. لاجرم ایشان به همراهان می گویند برگردیم برویم ایستادن بیش از این نتیجه ای ندارد.

چند گامی که از پیرمرد دور می شوند، آن مرد بزرگ سر برمیدارد و به مرحوم حاج محمدصادق می فرماید: «عجب جوانی هستی، حیف از جوانی تو!» و دیگر حرفی نمی زند.

مرحوم حاج شیخ محمدصادق با شنیدن این کلمات دیگر خود را قادر به حرکت نمی بیند، می ایستد و کلید دکان را به شاگردان می دهد. سپس خود برمیگردد و در خدمت پیر می نشیند. تا سه شبانه روز پیر سخنی نمی گوید جز اینکه هر چندساعت یکبار بر سبیل استفهام می فرماید: «اینجا چکار داری؟ برخیز و به دنبال کار خود برو».

بعد از سه شبانه روز پیر روشن ضمیر از مرحوم حاجی می پرسد: شغل شما چیست؟ می گوید رنگرزی. پیر می فرماید: پس روزها برو به کسب خود مشغول باشد و شبها اینجا نزد من بیا.

مرحوم حاجی به دستور پیر عمل می کند. روزها به شغل رنگرزی مشغول بوده و شب‌ها با درآمد روزانه خود به خدمت پیر که نامش (بابارستم بختیاری) بود می آمده است. آن پیر بزرگوار نیز وجوه مزبور را کاملا به فقرا ایثار می کرد. حتی معیشت مرحوم حاج محمدصادق نیز از قبل مرحوم بابارستم تأمین می گردید.

پس از یکسال مرحوم بابارستم می فرماید: دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست، همینجا بمانید. مرحوم حاجی در آن محل که امروز به نام تکیه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف است، می ماند و مدت یکسال تمام شبها را به تهجد و عبادت و روزها را به ریاضت می گذراند. پس از یکسال در روز عید قربان مرحوم بابا به مرحوم حاجی می فرمایند: امروز به شهر بروید. به منزل فلان شخص مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کرده اند بگیرید. بعد در ملأ عام هیزم جمع کنید و با جگر گوسفند اینجا بیاورید.

شخصی را که مرحوم بابارستم نام برده بودند کسی بود که مرحوم حاجی محمدصادق با ایشان از قبل میانه خوبی نداشتند. به این علت مرحوم حاجی جگر گوسفندی را از بازار خریداری می کنند. قدری هیزم هم از نقاطی خلوت جمع آوری می کنند و با خود می برند.

چون به خدمت بابا می رسند، ایشان با تشدد می فرمایند: «هنوز اسیر هوی و هوس خود هستی و خلق را می بینی. جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی

سالی دیگر می گذرد. یک روز که مرحوم حاجی برای انجام حاجتی به شهر می روند، در راه مقداری کشمش خریده و می خورند. پس از مراجعت مرحوم بابا با تغیر و تشدد می فرمایند: «هنوز هم گرفتار هوای نفسی»

مرحوم حاجی می فرمایند آنگاه تصمیم گرفتم چندساعتی از نزد ایشان دور شوم، بلکه غضب مرحوم بابا فرونشیند. ولی به محض آنکه راه افتادم، از اطراف بر من سنگ باریدن گرفت. ناگاه مرحوم بابا با صدای بلند فرمودند: «دو سال است زحمت تورا کشیده ام کجا می روی؟»

برگشتم و فهمیدم که غضب ایشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولی در باطن جز رحمت و محبت چیزی نیست.

یک روز مرحوم بابارستم به مرحوم حاجی می فرمایند: «بروید شهر مقداری ماست بخرید و بیاورید». مرحوم حاجی طبق دستور عمل می کنند. در مراجعت با یکی از سوارهای حکومتی برخورد می کنند. سوار از ایشان می خواهد که لباسها و اسبش را نگهداری کنند تا او در رودخانه شنا کند. مرحوم حاجی می فرمایند وقت ندارم و باید بروم. آن مرد جاهل با دسته تازیانه به سر حاجی می زند طوری که سر ایشان می شکند و ماستها می ریزد.

مرحوم حاجی با سکوت در کنار رودخانه خود را تمیز می کنند. مجددا ماست می خرند و مراجعت می نمایند. مرحوم بابا علت تأخیر را جویا می شوند. مرحوم حاجی قضیه را شرح می دهند. مرحوم بابا سؤال می کنند شما چه عکس العملی نشان دادی؟ مرحوم حاجی می گویند: هیچ نگفتم و جزای عمل او را به خدا واگذار نمودم.

می فرمایند: کار خوبی نکردی، برای اینکه او سر شما را شکسته به خدا واگذارش نمودی. فورا با عجله برگرد و با او تغیر و تشدد نما. مرحوم حاجی فورا برمیگردند، ولی هنگامی که کار از کار گذشته و اسب او را بر زمین زده و هلاکش کرده بود.

حاجی«محمدصادق تخت فولادي» چندسالى در خدمت «بابارستم» به رياضتِ خود ادامه داده، شبها را تا صبح بيدار و به عبادت مشغول بوده است. خودِ ايشان فرموده است : «هرزمان كه خواب بر من غلبه مى‌كرد، حضرت بابا مى فرمود: صادق اينجا محل خواب نيست، اگر مى خواهى بخوابى به خانه خود برگرد

حاجی تخت فولادي فرموده بود: «پاى حضرت بابا بر اثر زياد ايستادن جهتِ عبادت و نماز از قدرت افتاده بود، به طورى كه در موقع حركت مى شَليد و به سببِ بيدارى مداوم نيز يك چشمشان ديد خود را از دست داده بود. لذا ايشان به لهجه بختيارى با خداوند مناجات و عرض مي‌كرده است: "خدايا شلم كردى، كورم كردى، ديگر از من چه مى خواهى؟

مرگ بابارستم

اين وضع ادامه داشته تا بعد از چندسال كه روزى بابارستم به حاج محمدصادق مى فرمايد: آرزو دارم به سفر حج مشرَّف شوم ولى استطاعت بدنى و قدرت راه رفتن ندارم. حاجی محمدصادق مى گوید من شما را به پشت مى گيرم و به مكه مى‌برم. بابارستم مى‌پذيرد.

از اصفهان لباس احرام تهيه مى‌كند و حاجی محمدصادق ايشان را بر پشت مى گيرد و به عزمِ سفرِ خانه خدا راه مى‌افتند. وقتى كه به "شاه رضا" در 14 فرسنگی اصفهان مى‌رسند، بابارستم مى فرمايد: «عمر من به پايان رسيده است. امشب من خرقه تُهى خواهم كرد. مرا غسل دهيد و با اين لباس احرام مرا كفن و دفن كنيد. سه شبانه روز بر قبر من بيتوته و قرآن تلاوت كنيد و بعد برگرديد

حاج محمدصادق مطابق دستور عمل مى‌كند و بعد از انجام مراسم به اصفهان باز مي‌گردد و سال ديگر به نيابت بابارستم به قصد زيارت خانه خدا از اصفهان حركت مى‌كند.


قبرستان تخت فولاد اصفهان

گذراندن شب سرد زمستانی با ذکر خدا

شخصى كه با ايشان همسفر بود نقل كرده است كه: نزديك شيراز در كاروانسرايى فرود آمديم. هوا سرد و برفى بود. محمدصادق تخت فولادي روى سكوى درب ورودى كاروانسرا پوستی افكند و نشست. ساير كاروانيان عرض كردند هوا سرد است و اينجا گذرگاه حيوانات درنده است. بهتر است كه به داخل كاروانسرا تشريف بياوريد. ولى ايشان در جواب فرمودند: «در داخل كاروانسرا آب نيست» و به جوى آبى كه در خارج از كاروانسرا جريان داشت اشاره فرموده و گفته بودند: «اينجا براى من بهتر است».

هنگامِ غروب، صاحب كاروانسرا به مسافران مى‌گويد كه ما معمولا سر شب درب كاروانسرا را مى‌بنديم و تا صبح باز نمى‌كنيم. اگر ايشان بيرون بمانند احتمال دارد سرما و حيوانات درنده به ايشان آسيب برسانند. مسافران از راه محبّت تصميم مى‌گيرند كه علي‌رغم مخالفت حاج محمدصادق دسته‌جمعى گوشه‌هاى پوست تخت را بگيرند و ايشان را به داخل كاروانسرا منتقل كنند.

ولى همسفر مزبور كه به احوال ايشان آشنا بوده است مى‌گويد: ايشان از اشخاص معمولى نيستند و اگر بر خلاف ميل ايشان حركتى كنيم كه عصبانى و ناراحت شوند حتما صدمه خواهيم خورد و خود مجددا به خدمت  حاج محمدصادق مي‌رسد و عرض مى‌كند: «اين مردم شما را نمى‌شناسند و به احوال شما وارد نيستند و از راه محبّت و نوع‌دوستى قصد دارند كه علي‌رغم ميلتان شما را به داخل ببرند. من مى‌دانم كه بر اثر اين عمل صدمه مى‌خورند، پس شما خودتان لطف كنيد و به داخل كاروانسرا تشريف بياوريد و راضى نشويد افرادى كه باطنا نيّتى جز خيرخواهى ندارند صدمه ببينند».

حاج محمدصادق مى پرسند: «نگرانيشان از چيست؟» عرض مى‌كند: «يكى سردى هواست كه ممكن است شما را از بين ببرد و ديگر وجود حيوانات درنده كه در اين نواحى مختلف وجود دارد».

حاجی به آن همسفر مى‌گويد: «دستت را به سينه من نزديك كن». آن همسفر گفته است: «به محض اينكه دستم را به سينه ايشان نزديك كردم گویى به ديگ جوشانى دست كرده‌ام و از شدت حرارت احساس تألُّم كردم».

حاجی فرمود : «به اينها بگو آيا ذكرِ خداوند به اندازه ده سير زغال گرمى ندارد! اما در مورد حيوانات درنده هم تا خواست خداوند نباشد زيانى نمى رسانند. هرچه بشود به اذن حق و به اراده‌ اوست. من در زمين و آسمانها از حيوانات نمى ترسم

صبحِ روز بعد كه درب كاروانسرا را باز مى‌كنند مى‌بينند برف فراوانى باريده است، ولى جلوي سجاده‌ حاج محمدصادق تخت فولادي برف نيست. ظاهرا حيواناتى كه در طول شب جلوي سجاده نشسته بوده‌اند مانع شده‌اند كه برف در آن قسمت به زمين بنشيند. آثار پاهاى حيوانات نيز بر روى برف‌ها مشاهده مى‌گرديد. حاجی فرموده بودند: «شب گذشته شيرى با بچه‌هاى خود اينجا آمد، تا صبح همينجا بود. به او گفتم اگر مأموريتى دارى، من تسليم هستم. ولى معلوم شد مأموريت ندارد. تا صبح اينجا بودند. قبل از رفتن مقدارى از آش ‍ را خوردند و بعد همگى رفتند

پس از زيارت خانه خدا و انجام اعمال شرعي، حاجی تخت فولادي به اصفهان بازمي‌گردد و در همان محل تكيه‌ مادر شازده اقامت مى كند. يك سال تمام هرروز صبح به كوهى به نام «چشمه نقطه» مى‌رفت كه در آن كوه غارى و چشمه آبى بود و غروب به تكيه بازمى‌گشت. مكتب‌دارى كه در آن حوالى زندگى مى‌كرد، هرروز يك سير «سنگينك» (دانه‌اى مانند نخود) را براى ايشان مى پخت تا شب را با آن افطار كنند. همان چند دانه سنگينك تنها غذاى ايشان تا شب ديگر بود.

روباهی که همخواب مرغ ها شد

در يك زمستان سخت كه برف زيادى باريده بود؛ يك شب به ایشان عرض مى‌كنند که روباهى پاى ديوار تكيه ايستاده و از سرما مى‌لرزد. مى‌فرمايد: «گوش ‍ او را بگيريد و بياوريد اينجا»

مى‌روند و روباه را مى‌آورند. خطاب به روباه مى‌فرمايد: «در اينجا اطاقى هست كه چند مرغ و خروس از ما در آنجاست، تو هم مى‌توانى شبها بيايى و در آن اطاق با آن حيوانات بمانى و صبح كه شد دنبال كارت بروى» سپس به خدمتكارشان مى‌فرمايد: «روباه را ببريد در اطاق مرغها جاى دهيد»!

از آن پس روباه هرشب مى‌آمد و مستقيم به اطاق مرغها مى‌رفت و تا صبح پهلوى آن‌ها بود. صبح كه مي‌شد از تكيه بيرون مى‌رفت. بعد از مدتى يك شب يكى از مرغ‌ها را مى‌خورد و صبح زود هم طبق معمول از تكيه خارج مى‌گردد. اما شب كه برمى‌گردد، ديگر داخل تكيه نمى‌شود و بيرون تكيه پاى ديوار مى‌خوابد.

جريان را به حاجی عرض مى‌كنند. مى‌فرمايد : «برويد روباه را بياوريد». روباه را مى‌آورند. رو به او كرده مى‌فرمايد: «تو تقصير ندارى، طبع روباهى تو غلبه كرد و برخلاف تعهّدت عمل نمودى. حالا برو جاى هرشب بخواب ولى شرط كن ديگر خطا نكنى».

تا دو ماه ديگر روباه هرشب مى‌آمد و صبح مى‌رفت، بدون اينكه صدمه‌اي به مرغ‌ها برساند؛ تا اينكه زمستان تمام شد.

آثار و شاگردان 

از آثار حاج محمدصادق تخت فولادی بیشتر باید به آثار عملی ایشان در جهت تربیت شاگردان اشاره نمود که از معروف‌ترین شاگردان او شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی است که به حق وارث عرفان عملی استاد خود بوده است و اثر دیگر ایشان، تأثیر عملی است که بر جامعه گذاشته و عمر خود را صرف خدمت به خلق کرده‌اند.

اتفاقات زمان مرگ

مرحوم حاجی قریب ۶۳سال عمر کردند و تا آخر عمر ازدواج ننمودند. در شب دوشنبه نیمه ذی‌القعده سنه ۱۲۹۰ قمری داعی حق را لبیک گفته و به سرای باقی می‌شتابند.

نقل کرده‌اند که آن بزرگوار در شب فوتشان دستور می‌دهند قبری در محل سکونتشان در تکیه مادر شاهزاده حفر نمایند. سپس در آن قبر می‌خوابند. پس از چندلحظه بلند شده می‌فرمایند: این محل قبر من نیست. دستور می‌دهند نقطه دیگری را در همانجا که در حال حاضر مدفن ایشان است حفر نمایند و می‌فرمایند قبر من اینجاست.

وصیت نموده بودند که مرحوم حاج شیخ محمدباقر نجفی -که از علمای معروف اصفهان و مرید ایشان بود- مرا غسل و کفن و دفن کند.

روز فوت ایشان برف زیادی باریده بود. مرحوم آقانجفی را خبر کردند و ایشان همراه جمعیت کثیری از شیفتگان مرحوم حاجی و مریدان خودش به سرعت به تخت فولاد آمده مشغول تغسیل و تکفین گردیدند. پس از دفن مرحوم حاجی، آقانجفی رو به جمعیت کرده می‌گوید: «سال‌ها باید بگذرد تا درویش واصل و مرد کاملی مثل مرحوم حاج محمدصادق پیدا شود که تمام افعال و حرکات و سکنات او مطابق شرع مطهر و سنن مقدس حضرت سیدالمرسلین خاتم‌النبیین(ص) باشد

گفتني است مدفن پدر و مادر مرحوم آيت الله شيخ حسنعلي نخودكي اصفهاني، در كنار قبر پرفيض حاج محمدصادق تخت فولادي قرار دارد.

 

منبع:پایگاه خبری رویش

211008

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین