عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۳۳۶۰۸
تاریخ انتشار : ۰۱ مرداد ۱۳۹۳ - ۲۳:۲۱
به زیارت آمده‌ام. مثل همیشه، با گردنی کج از بار معاصی و اعتذار، از دربارِ سراپا رحمتش، تقاضای شفاعت دارم. نماز و دعایی می‌خوانم و رو به حضرت‌رضا(ع) تعظیم می‌کنم و خداحافظی، امّا این‌بار از این بدرود ناراحت نیستم؛ بلکه خوشحال و خرسندم، با قلبی پر شعف از ولی‌نعمت خود، سلامت سفر می‌طلبم که عازم سرزمین وحی‌ام و می‌دانم که حضرت‌رضا(ع) چه‌قدر دوست‌دار جدّ بزرگوار خویش‌اند و از گریه‌های آقا در زمان خروج از مدینه به مقصد مرو باخبرم.

عقیق:شاد از این خداحافظی و با آرزوی توفیق و رساندن سلام مولایم به رسول‌خدا(ص) از حرم خارج می‌شوم و پس از اندک‌زمانی، فرودگاه، آسمان و سپس مدینه.
*مدینه ... شهر پیغمبر
به مدینه‌که وارد می‌شوم، شهر آرام است و خلوت. خیلی زود به هتل می‌رسم و به‌قصد زیارت، غبار از تن می‌شویم و با هدفِ جلای روح، عازم مسجدالنبی می‌شوم. هوا گرم است، خیلی گرم، گام‌ها را بلند برمی‌دارم تا از گرما بگریزم، امّا انگیزه‌ام خیلی قوی‌تر از داغیِ هواست.
اشتیاق دارم، به‌سوی دلبرم می‌روم، همان‌که سال‌هاست با نام زیبای او و خاندان پاکش، فضای جان را خوشبو و باطراوت می‌کنم. همان اسوۀ حسنه که سرور اهل عالم و رحمت‌العالمین است. پیامبری ساده، بی‌پیرایه و عاری از تکلّف. عزیزی‌که مجلسِ وی آن‌چنان بود که هیچ‌تفاوتی میان او و اصحابش دیده نمی‌شد. در حلقه‌ای میان اصحاب می‌نشست، تا هیچ برتری وجود نداشته باشد.
*پیامبر(ص) در شهر خودش غریب است
آری، به‌سوی بهترین خلق می‌روم...
وارد مسجدالنبی(ص) که می‌شوم، حالم دگرگون است، به‌سر می‌دوم... هیچ نمی‌بینم، او را می‌جویم. از محراب و منبر هم می‌گذرم، می‌روم تا به او برسم. در تصوّرم جایگاهی رفیع نقش بسته که او رسولِ صدها میلیون مسلمان است و عشق همۀ مسلمین به حضرت‌اش زاید‌الوصف. امّا یک‌باره شوکه می‌شوم، توقف می‌کنم. دیواری فلزی و مشبّک که چند شرطه بین آن و مردم ایستاده‌اند و هر از چندی یک‌بار، از زایران می‌خواهند روبرگردانند و به‌طرف قبله بایستند و دعا نکنند و زیارت نخوانند، و این برایم اوج مظلومیّت است. پیامبر خدا در شهر خودش غریب است و در اسارت؛ در اسارت جهل و تعصّب افرادی‌که دین را واژگون می‌بینند و تبلیغ می‌کنند. با این‌وجود می‌ایستم، عاشقم. از راه دوری آمده‌ام، از مشهدالرضا(ع). سلام می‌کنم و سلام می‌رسانم. دعا می‌کنم، نه! عشق می‌کنم.
از خودم، کاستی‌هایم، آرزوهایم، خانواده، دوستان، همکاران و همۀ کسانی‌که التماس دعا گفته‌اند. برای تمامی، از رسول‌الله(ص) سلامتی، ایمان و امنیّت می‌طلبم. زمانی بس طولانی سپری می‌شود، حال خودم را نمی‌فهمم. عزیزی را پس از سال‌ها یافته‌ام و چه مهربان! همان‌اندازه که تصوّر می‌کردم، خوشرو با حسّی بسیار دل‌انگیز. اشک، چهره‌ام را گرفته و این جمله به یادم می‌آید که: «عشق فقط با زبان اشک سخن می‌گوید».
بالأخره می‌روم برای نماز، اول، در حدّ فاصل میان محراب و منبر می‌ایستم که از رسول‌خدا(ص) نقل شده، روضۀ رضوان قطعه‌ای از بهشت است. سپس سراغ ستون توبه را می‌گیرم. همان ستونی که ابولبابه در سال پنجم هجرت در پی خطایی که کرده بود، خود را به آن بست و بسیار گریه کرد و نماز خواند، تا خبر رسید توبۀ او پذیرفته شده است.
در کنار این ستون، با خود می‌اندیشم. توبه، دین را زیبا می‌کند. بازگشت، همیشه قشنگ است و انابت، بازسازیِ شخصیّت و زندگی در پیِ انحرافی کوچک و بزرگ تلقی می‌شود تا نشان دهد مسیر الهی و راه دین هرگز بسته نیست، امّا آگاهی، جسارت و پایداری می‌طلبد و بعد...
*دعا پشت درهای بسته
سر از پا نمی‌شناسم، به‌دنبال گمشدۀ دیگرم می‌گردم، می‌پرسم و می‌پرسم تا نشانم دهند، خانۀ زهرا(س) را. درش قفل است. بی‌هیچ نشانی، غصه‌دارتر می‌شوم. چشمانم بارانی است. نماز می‌خوانم، ولی به خودم نیستم، امّا این غم قرار است سنگین‌تر شود. آن‌گاه‌که به زیارت ائمۀ بقیع(ع)می‌روم؛ این‌جا اوج غریبی است، پشت درهای بسته دعا می‌خوانم. نجوا می‌کنم. با امامانِ خود حرف می‌زنم. عاشقانه‌های خود را می‌گویم. هرچند در دلِ شب، جایی دیده نمی‌شود، امّا دلم به یک بیت از شعری قدیمی خوش است و مکرّر آن را بر زبان می‌رانم که:
شب که تاریک است و در بر روی مردم بسته است
زایری چون مهدی صاحب زمان دارد بقیع
کمی عقب‌تر می‌روم، به‌سمت راست خود می‌نگرم، حرم رسول‌خدا(ص) در نور غرق است و این‌سو تاریک، ولی می‌بینم که علی‌رغم هر تلاشی‌که کرده‌اند، همچنان حضور ائمۀاطهار(ع) در مدینه همچون خورشید، پر از نور و گرماست و همۀ زشت‌کاری‌های وهّابی نتوانسته از این‌حضور بکاهد. دل‌گرم می‌شوم، با لذت بیشتری به دو سوی خود می‌نگرم و این شعر را زمزمه می‌کنم:
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست
*مسجد سپیدپوشان
و به این‌طریق، شب‌ها و روزهای دیگر را در کنار حرمِ دوست می‌گذرانم تا ندای رحیل می‌رسد. حرکت به سوی مسجد شجره. روزهای آخر ماه شعبان است، احرام می‌بندیم تا در این ماه و ماه‌رمضان بتوانیم دو عمره بگذاریم.
اینجا مسجد شجره است و کسی نمی‌تواند از این‌جا سخن بگوید، چون بیش از آن‌که قال باشد، حال است. همه یک‌دست سفیدپوش، همه یک‌شکل بدون هیچ‌امتیازی. در این‌جا دیگر لباس، عنوان، ثروت، مکنت و هیچ و هیچ‌چیز معنا ندارد. همه به یک‌چیز می‌اندیشند؛ به‌سوی خدا رفتن، بدون تفاوت، آن‌هم زمانی‌که در مدینه، کاملاً تقویت معنوی شده‌اند و در حدّ لیاقت و استعداد، آمادگی لازم را کسب کرده‌اند، حالا راهی مکه هستیم.
لبیک، اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک و... با گفتن اولین کلمات، در خود می‌شکنم، خرد می‌شوم، تمام خاطرات از ذهنم زدوده می‌شود، فقط به حرکت‌کردن، جلو رفتن و رسیدن فکر می‌کنم و با تمام وجود زمزمه می‌کنم: لبیک، اللهم لبیک...
*اولین عاشقانه با خدا
از دور که سواد شهر مکه دیده می‌شود، همۀ زایران از روی صندلی‌های خود نیم‌خیز می‌شوند، می‌خواهند ببینند و بیشتر و زودتر، ولی اتوبوس عجله‌ای ندارد. مکّه شلوغ است. خیلی شلوغ‌تر از مدینه، ولی حال دیگری دارد. هیجان‌انگیز و شادی‌آور است و این بر شتاب من برای زودتر رسیدن، می‌افزاید. در هتلی، توقفی کوتاه‌مدت می‌کنیم و سپس با جمع زایران عاشق به‌سوی حرم الهی می‌رویم. به ما می‌گویند از باب‌السلام وارد شویم. ورود می‌کنیم. سرهای‌مان پایین است. گام‌ها را شمرده برمی‌داریم. از پله‌ها پایین می‌رویم و باز هم پایین می‌رویم، دما تغییر می‌کند. رایحۀ هوا عوض می‌شود. می‌گویند سجده کنید، دعا کنید که دعای حج‌گزار اول‌بار، پذیرفتنی است و سپس آهسته سر بردارید.
الله‌اکبر، السلام‌علیک یا بیت‌الله، السلام‌علیک یا بیت‌العتیق، السلام‌علیک یا کعبه و زبان از بیان آن عظمت و نقل آن حال قاصر است.
فقط همین به ذهنم می‌رسد که بگویم. حسّی نو و زیبا در درونم متولد می‌شود، حسّی توأم با عشق و عرفان، معنویت در حداکثر خود، بروز کرده و کعبه لبخند می‌زد و بر روی زایران خود آغوش می‌گشاید و این‌گونه طواف آغاز می‌شود؛ با سه‌تکبیر از حجرالأسود، که این طواف نیست، سیر در ملکوت است. همه زیبایی و عشق، و هفت‌بار گردیدن به عدد روزهای هفته و تبرک می‌کنم هفته‌های باقی‌ماندۀ عمرم را و سپس سعیِ بین صفا و مروه که چه صفایی دارد! آن‌گاه که می‌روم و هروله می‌کشم و سپس طواف نساء و بعد نماز پشت مقام ابراهیم و حالا این تو هستی و مکّه و خانۀ خدا و رمضان که دیگر شروع شده است.
*مشق مسلمانی
میهمان خدا در شهر خدا و در ماه خدا، و خداوند چه‌قدر باید برای یک‌ انسان، فرصت ایجاد کند تا حقیقت را بفهمد و در کنار خانه‌اش به او اجازه دهد مسلمانی را مشق کند.
صبح‌ها سحری برایم طعم دیگری دارد. سراسیمه خود را به کعبه می‌رسانم. نماز صبح در خانۀ خدا در لطافت هوای صبحگاهی، حال دیگری است و چه لذتی دارد! و پس از آن می‌نشینم و به کعبه نگاه می‌کنم. دیدنی، سیر نشدنی، چشم از نگریستن خسته نمی‌شود. عجیب جاذبه‌ای دارد و قرآن، این کتاب زندۀ الهی در کنار بیت عتیق، با دهانی روزه حرف‌های معنی‌دارتری می‌زند که قرآن همان قرآن است، امّا احساس می‌کنم حالا آن را اندکی بیشتر و متفاوت‌تر از قبل می‌فهمم. از خدا می‌خواهم این حال را از من نگیرد و توفیق دهد این آتشِ گُرگرفتۀ درون به سردی نگراید.
نزدیک نماز ظهر که می‌شود، حالم دگرگون است، گرما، گرسنگی و تشنگی غالب است. به سایرین نگاه می‌کنم، روزه، آن‌ها را نیز رو به ضعف برده است، امّا همین‌که صدای اذان بلند می‌شود، جانِ دوباره به کالبدها برمی‌گردد. همه رو به قبله، حدیث عشق می‌خوانند و پس از ساعاتی، نماز عصر همچنان زیبا و معنوی.
*افطاری
خورشید رو به افول است، از گرمای هوا کاسته شده، نماز مغرب نزدیک است، امّا در بیرون و درونِ حرم، غلغله‌ای متفاوت می‌بینم.
سفره‌ها می‌اندازند، خرما، نان و لیوان و چای‌دان می‌گذارند. در جای دیگر، غذای گرم آماده می‌کنند و برخی نیز نذرهای خود را بر روی سفره قرار می‌دهند و در این میان، هم‌وطنان ایرانی نیز چه خوب دست به‌کارند و سفرۀ روزه‌داران را رنگین‌تر می‌کنند.
نماز مغرب که تمام می‌شود، افطار آغاز شده و زایران در کنار حرم امن الهی، روزۀ خود را باز می‌کنند و روزی دیگر از ادای فرمان الهی را به پایان می‌رسانند. با خود می‌گویم روحیۀ حج‌گزار و روحیۀ روزه‌دار چه‌قدر می‌تواند زندگی را سالم، ایمن و پربار کند و چه‌سان می‌تواند انسانیت‌مان را کامل‌تر نماید؛ چراکه حج و رمضان، مقوله‌های تربیتی هستند که هدف پروردگار رحمان از آن‌ها، به‌ظهور رساندنِ حداکثر توانایی‌ها در آدمی است و صد البته حفظ این روحیه، بسیار مهم‌تر از ادای آن واجبات است.
باری، کوس بازگشت که به صدا درمی‌آید، همه را غم می‌گیرد، دل‌کندن سخت است، خداحافظی از کعبه و نماز و دعاهای معنادارِ آن‌جا بسیار دشوار است و طوافِ وداع، با آبِ دیده همراه. به امید بازگشتی دوباره، ولی با آرزوی ادای تعهّدات و الزام‌هایی‌که برای خود مقرّر کرده‌ام و سپس پیش از حرکت به‌سوی جدّه به نیت زیارت امام‌هشتم(ع) غسل کرده و راهی مشهد‌الرضا(ع) می‌شوم.
 


منبع:قدس
211008


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین