عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۲۵۹۸۲
تاریخ انتشار : ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۰۹:۰۴
جز خداى اَرْحَم الرّاحمين پناهگاهى نيست .

عقیق: در زمان خلافت مأمون الرشيد در شهر طوس عالمى از دوستان اهلبيت و خاندان پيغمبر(ص) در پريشانى و تنگدستى زندگى مى كرد.

از قضا براى امرار معاش خود مقدارى هم به نانوا و عطار و بقّال و خواربار فروش، بدهكار شده بود، و هرچه مى خواست خود را از اين مهلكه نجات دهد ميَسّر نمى شد، تا اينكه يك روز تمام طلبكارها در خانه اش جمع شدند و بناى داد و فرياد گذاشتند.

در اين ميان يكى از همسايه ها خبردار شد و طلبكاران را دعوت به آرامش نمود، و از آنها خواست يك ماه به او مهلت دهند، تا عالم دِيْنش را اداء كند، آنها نيز به اميد فرج ناگزير با درخواست آن (همسايه) موافقت كردند.

فرداى آن روز به قصد ديدار يكى از اقوام ثروتمندش در نيشابور، خواست شهر طوس را ترك كند، در اين اثناء غلامى نزد او آمد و از مولاى خود دو كيسه طلائى را برسم امانت نزد عالم سپرد و گفت: مولايم عازم حج است پس از مراجعت آن را پس خواهد گرفت.

عالم با ايمان چون امين مردم بود امانت را گرفت و در محل اَمْنى از خانه آن را پنهان كرد، و به عيالش هم چيزى از اين ماجرا نگفت ، و به سفرش ادامه داد.
پس از رسيدن به نيشابور او را دست خالى برگردانيدند.

از آن طرف همسرش به تكاپو افتاد و در جستجوى پولى براى نانى شد، كه ناگهان چشمش به آن دو كيسه پول افتاد و گفت : عجبا شوهرم پول داشت و اظهار ندارى مى كرد، يا از آن غافل بوده ، پس از خدا خواسته ، مقدارى از پولها را بر مى دارد، و بدهى طلبكاران را مى دهد و آنچه احتياج زندگيش بود، خريدارى مى كند، و با خيال راحت مشغول زندگى مى شود.

آن عالم بيچاره وقتى به شهرش برمى گردد و به خانه مى آيد، خانه را نو نوار مى بيند و همه چيز را زيبا و نيكو مى يابد، همسرش با گرمى از او پذيرائى كرده و مى گويد: آفرين بر تو، چرا نگفتى آن دو كيسه نقدينه هست ، از آن استفاده كنيد و از اين پريشانى رهايى يابيم .

عالم گفت : كدام كيسه را مى گوئى ؟!... وقتى به سراغ آنها رفت ، ديد جايشان خالى است .
گفت : اى زن نكند اين دو كيسه زر را برداشته اى ؟! آنها امانت مردم بوده ، از شدّت ناراحتى نقش زمين مى شود و از حال مى رود.
او را به هوش مى آورند، اتّفاقا غلام سر مى رسد و مطالبه آن دو كيسه زر را مى نمايد و مى گويد: مولايم از سفر حجّ منصرف شده آن دو كيسه را بده .
عالم پريشان خاطر شده و از اينكه آبرويش در خطر افتاده سخت ناراحت مى شود و يك روز مهلت مى خواهد.

عالم با خود فكر مى كند و مى گويد: جز خداى اَرْحَم الرّاحمين پناهگاهى نيست. خلاصه دل از همه جا مى برد و دنيا پيش چشمش ‍ سياه مى شود، نيمه شب به درگاه خدا رو مى آورد و با آه و زارى صدا مى زند: ياارحم الراحمين بفريادم برس سوار بر اسب و مهار آن را روى خود اسب مى اندازد كه هرجا مى خواهد برود.

همينطورى كه ناراحت بود و صدا مى زد: يا ارحم الراحمين اى خدايى كه از همه بخشنده ها بخشنده ترى و از همه مهربانها مهربان ترى ...
يك وقت شنيد يكى از پشت سر او را صدا مى زند، وقتى نگاه كرد، ديد يك غلام سياه است ، كه صدا مى زند: اى فلان عالم بيا كه مولايم تو را مى خواهد.

مى گويد: مولايت كيست ؟
غلام مى گويد: مولايم آقا حضرت على بن موسى الرضا (ع) است كه شما را طلبيده .
عالم محضر مقدّس آقا شرفياب مى شود و عرضه مى دارد يابن رسول اللّه فرمايشى داشتيد.

حضرت مى فرمايد: آرى اين چهار كيسه را بگير، زيرا به خوب پناهگاهى پناهنده شدى و اين عطيّه و هديه خداست كه او را به نام اعظمش صدا زدى و خواندى .
عرض مى كند: آقاجان شما از كجا متوجّه شديد كه من گرفتارم و اسم اعظم خدا كداميك از اسماء اللّه است كه من گفته ام .

حضرت مى فرمايد: در خواب به من فرمودند: يكى از بندگان ما در فلان جا پريشان است و مرا به اسم اعظم مى خواند، اين چهار كيسه را به او هديه بدهيد)) اين دو كيسه امانت آن بنده خداست و اين دو كيسه مخارج خودت و عيالت ، اسم اعظم همان است كه مى گفتی: يا ارحم الراحمين!


پی نوشت:

جامع الحكايات ممتاز: 77.

 منبع:جام

211008


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین