عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۱۰۳۷۵۴
تاریخ انتشار : ۲۹ دی ۱۳۹۷ - ۱۱:۴۸
گفت و گوی عقیق با خانواده شهيد مدافع‌حرم «محمدحسين مرادي»
مادر روی منبر کوچک مخصوص هیئت یادگاری های محمدحسین را چیده است.از جمله کلاه دوران آموزشی اش که داخلش با خط خوشی نوشته است: می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم.مادر نقشه هایی که پسردردوران دبیرستان کشیده رانشانمان می‌دهد و سعی می کند گره دور نقشه ها را باز کند زیر لب می گوید:« فکر کنم گره را خودش زده است.»
عقیق: «صبح وقتي بيدار شدم، چشمم به ساك بسته شده كنار اتاق افتاد؛ يادم آمد امروز دوشنبه و پانزده روز از ماه مهر گذشته و آقا محمد عازم ماموريت است. مثل همه ماموريت‌ها غم عالم به دلم نشست. نگاهي به او انداختم به نظر خواب بود. قرار بود ساعت 9ـ8 صبح برود. دلم نيامد بيدارش كنم پر سرو صدا حاضر مي‌شدم تا به سركار بروم. صدايش آمد:«بيدارم، لازم نيست سرو صدا كني، بي‌خداحافظي نري!» آماده وسط اتاق بودم. روبه‌رويم آمد و دستم را گرفت و گفت:«سرت را بلند كن جان من ناراحت نباش، بيست روزه برمي‌گردم.» تقريبا 5 سال گذشته و ستون زندگي‌ام، مَردَم نيامده است.» اين‌بار به سراغ خانواده شهيد محمدحسين مرادي از شهداي مدافع حرم رفتيم كه 28 آبان 1392 در دفاع از حريم اهل‌بيت(علیهم‌السلام) در نبرد با تكريتي‌ها در سوريه به شهادت رسيد.

هشت سال زندگی مشترک

«آقا محمد» نام اختصاصي زهرا براي ناميدن محمدحسين است. زندگي مشترك محمدحسين مرادي و زهرا امامي 8 سال طول كشيده‌است. زهرا در سه سالگي طعم شهادت پدر را چشيده و به گفته خودش چون نه پدر و نه برادر داشته آقا محمد تنها مرد زندگي‌اش و نفسش به نفسش بند بوده است. اين روزها تنها ايمان به مقدس بودن راهشان دلش را آرام مي‌كند. خاطرات شيرين زندگي‌شان كم نيست: «همكاران به شوخي مي‌گويند مثل تقويم تاريخ مي‌ماني. آذرماه 1382به واسطه دوستان مشترك، آقامحمد به همراه خانواده‌اش به خواستگاري من آمد. اولين شرط ازدواجم ادامه تحصيل و اشتغال بود. به همين دليل نتوانستيم به توافق برسيم و جواب رد به ايشان دادم. بعد از آن هركسي به خواستگاري‌ام مي‌آمد با آقامحمد مقايسه مي‌كردم و او از همه يك سروگردن بالاتر بود. تا اين‌كه اردیبهشت 1384 مجدد به خواستگاري‌ام آمدند. 15 اردیبهشت مجدد با هم صحبت كرديم. يكشنبه 18 اردیبهشت در منزلشان زيارت جامعه كبيره داشتند. عكسش را به دوستش كه واسطه ازدواج ما بودند، مي‌دهد و ايشان همان شب از طريق مادرخانمشان به دست مادرم مي‌رساند. همراه عكس نشاني منزلشان و شماره تلفن رئيسش هم بود ـ‌ آن عكس از آن سال همچنان در كيف پولم است ـ‌ 2روز بعد مادر و مادرخانم دوستي كه واسطه ازدواج بود براي تحقيقات محلي به مجيديه رفتند. من دانشگاه بودم ظهر كه برگشتم مادرم و دوستش آمده بودند؛ از تحقيقات محلي راضي بودند. مادر به رئيسش‌كه تلفن كرد روي آيفون گذاشت و ايشان از محمدحسين خيلي تعريف كرد. مادرم‌ پرسيد: ايشان نظامي است آيا ماموريت هم مي‌رود؟ پاسخ دادند: نهايت سالي يكبار مي‌روند ـ‌ درحالي‌كه اغلب در ماموريت بودـ »

جوان نجيب

بانو امامي با لبخند شيريني خاطراتشان را مرور مي‌كند:«بله‌بران ما جمعه 23 اردیبهشت بود. اولش مجلسمان مختلط بود و آن شب آقا محمد مرتب به من نگاه مي‌كرد خيلي خوب يادم است، پيراهن آبي آسماني پوشيده بود به خواهرم گفتم: چه رويش مي‌شود من را نگاه كند؟ قرار شد قبل از محرم شدن آزمايش خون بدهيم. 24 اردیبهشت با مامان و دوستش رفتيم. در زماني كه منتظر جواب آزمايش بوديم مامان و دوستش به بهانه داروخانه ما را تنها گذاشتند من و آقا محمد نشسته بوديم و سرمان پايين بود و حرفي نمي‌زديم. فقط چون آقامحمد عرق مي‌كرد ـ‌ در جلسات خواستگاري ديده ‌بودم كه با دستمال پيشاني‌اش را پاك مي‌كرد ـ‌ از كيفم 3ـ2 عدد دستمال بيرون آوردم و به آقامحمد دادم. خانمي تمام مدت به ما زل زده بود وقتي مادرم آمد آن خانم گفته بود: اين جور جوان كم پيدا مي‌شود. از كي اينها را زيرنظر دارم سرشان همين‌طور پايين است. بعد از گرفتن جواب آزمايش مامان و دوستش رفتند و محمدآقا من را به دانشگاه رساند تا تحقيقم را تحويل بدهم. وقتي برگشتم ديدم جلوي دانشگاه نيست پيش خودم گفتم شايد قرار بوده برود و من اشتباه متوجه شدم به سمت ايستگاه اتوبوس حركت كردم كه بوق زد. چون ناشتا بوديم رفته بود شيركاكائو و كيك خريده بود. 27 اردیبهشت ولادت امام حسن مجتبي(علیه‌السلام) محرم شديم. بعد از آن آقامحمد همه زندگي‌ام شد، براي من ايشان هميشه آقامحمد بود حتي اگر در خواب هم صدايش مي‌كردم آقامحمد بود! با اين‌كه همه عمر مرا كشت خيالت /هر آنچه گرفتي زمن و عشق حلالت!»

پيراهني براي دخترش

بانو امامي ادامه مي‌دهد:« 4 خرداد تولدم بود و به عنوان اولين هديه برايم يك النگو خريد و بعدها به مناسبت‌هاي مختلف اضافه كرد. اهل هديه دادن بود هيچ وقت هديه روز تولد، سالگرد ازدواج، روز دانشجو، روز زن، اول ذي حجه فراموش نمي‌شد. همه هديه‌ها را دوست داشتم. آخرين هديه‌اش انگشتر عقيقي است كه رويش ابوالفضل العباس حك شده و هميشه دستم است. 2 روز بعد از عروسي‌مان به مشهد رفتيم بعد از آن هرسال براي يك روز هم شده اين تاريخ را به پابوس امام رضا(علیه‌السلام) مي‌روم. سفرهايي كه با هم مي‌رفتيم همه‌اش خاطره است. سفركربلا خيلي خوب بود اما من به دليل حساسيت‌هايي كه داشتم فقط آب و گاهي موز مي‌خوردم. يك هفته هيچي نمي‌خوردم اما وقت غذا كه مي‌شد ميز را مي‌چيد و من را به سرميز مي‌برد شايد چيزي بخورم اما من فقط آب برمي‌داشتم همسفرهايمان مي‌گفتند چه حوصله‌اي دارد، مي‌داند كه نمي‌خوري بازهم ميز را مي‌چيند. من چندبار بارداري منجر به سقط داشتم و آقامحمد هيچ وقت از بچه حرفي نمي‌زد فقط مي‌گفت: اين‌قدر اصرار نكن اگر خدا بخواهد مي‌دهد. فقط اواخر 3ـ2 بار مي‌گفت: دوست دارم يك دختر داشته باشم سرش را روي سينه‌ام بگذارد و خودش را لوس كند. در سفر كربلايمان يك روز گفت: نزديك حرم يك تاپ دامن ديدم برويم براي دخترم بخرم ـ‌ هنوز اين لباس بچه را دارم ـ‌ آقامحمد در زندگي زناشويي خيلي عاطفي و خيلي ياري دهنده بود. هيچ وقت دست خالي به منزل نمي‌آمد گاهي يك شاخه گل يا يك هديه كوچك و اگر دير وقت بود تنقلات مي‌خريد.»


چه غريبانه دلم ميل شما را دارد

همسر شهيد مرادي با مرور خاطرات شيرين 8 سال زندگي مشتركش ادامه مي‌دهد:«با اين‌كه با اشتغال من زياد موافق نبود هيچ وقت در كار من سنگ‌اندازي نمي‌كرد. حتي سال اول كه شاغل نبودم جمعه‌ها نمي‌گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم. صبح جمعه‌ها نان تازه مي‌خريد و لباس‌ها را در لباسشويي مي‌انداخت و ناهار را آماده و بعد من را بيدار مي‌كرد. عاطفي بود اما اقتدار مردانه‌اش را داشت. اگر يك شب تب مي‌كردم تا صبح بالاي سرم بيدار مي‌ماند. اواخر از معده درد رنج مي‌بردم و به توصيه دكتر بايد روزي يك ليوان آب هويج و آب سيب مي‌خوردم. اگر آقامحمد برايم مي‌گرفت مي‌خوردم ولي اگر نبود من تنبلي مي‌كردم. آقامحمد اعتراض مي‌كرد چرا مواظب خودت نيستي؟ من بهانه مي‌آوردم كه آبميوه‌گيري بزرگه و من نمي‌توانم وصلش كنم. يك روز برايم آبميوه‌گيري يك‌كاره گرفت و در جواب اعتراضم گفت: ديگه بهانه نداري و از روي كابينت‌ها هم تكونش نده، بعد از شهادت من مي‌گويي آقامحمد فكر آبميوه من هم بود! خيلي حرف از شهادت مي‌زد. عكس‌هايي شبيه عكس‌هاي پدرم مي‌انداخت و مي‌گفت: شهيد محمدحسين مرادي! پاتوق‌مان گلزار شهداي تهران و سر مزار پدرم بود. يك مرتبه به شوخي گفتم: آقامحمد! ما با هم دوتايي نمي‌توانيم توي يه قبر باشيم. من را مي‌آورند قطعه صالحين (محلي كه خانواده شهدا را دفن مي‌كنند)اما شما را آن طرف مي‌برند! گفت: «زهرا جان! كار به اين جاها نمي‌رسد و من را بين شهدا به خاك مي‌سپارند! لحظه به لحظه روزهاي بدون محمد خيلي سخت است. فقط ايمان به مقدس بودن راهشان دلم را آرام مي‌كند. شده گنجشك باشي و شبي تمام لانه‌ات را باد برده باشد؟»


ماه رمضان و جای خالی پسر

مادر چندروزی است که « آنژیوگرافی » کرده است و دست راستش درد می کند. با این وجود با روی باز پذیرای ما می‌شود. همزمان با ما عاطفه و فاطمه خانم خواهرهای شهید هم می رسند. خانه ای  40-50 متری قدیمی با 2 اتاق که اتاق بالا نشیمن و اتاق پایین و مهمانخانه. یک تخت یک نفره و دو جفت پشتی و یک تلویزیون قدیمی و چند قاب عکس از محمدحسین تنها تزیینات اتاق‌نشیمن است. محمدحسین در قاب با همان پیراهن آستین  کوتاه معروف و با لبخندی شیرین و نگاهی نافذ ما را می‌نگرد. مادر می گوید:« ماه رمضان جایش خیلی خالی است. ماه رمضان و محرم برای ما سخت‌ترین روزهای سال است. از اول ماه رمضان بعد از افطار فلاکس چای و میوه و زیرانداز برمی داشت و با دوستانش به مسجد ارگ و جلسات حاج منصور می‌رفت. هنوز قیافه خواب آلودش یادم است. خورشت کدو خیلی دوست داشت دیروز بیرون رفتم وانتی کدو آورده بود گفت: بیا حاج خانم 4-5 کیلو ببر.» و رو به دخترها می گوید:« دیشب خواب می دیدم محمدحسین خوابیده و داداشش مجتبی را در بغلش گرفته، پدرتان را صدا زدم: محمود، محمدحسین آمده است.» مادر اشکی که از چشمش چکیده با گوشه چادر پاک می‌کند. مادر روی منبر کوچک مخصوص هیئت یادگاری های محمدحسین را چیده است.از جمله کلاه دوران آموزشی اش که داخلش با خط خوشی نوشته است: می رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم.مادر نقشه هایی که پسردردوران دبیرستان کشیده رانشانمان می‌دهد و سعی می کند گره دور نقشه ها را باز کند زیر لب می گوید:« فکر کنم گره را خودش زده است.» گره را باز می‌کند سربندقرمز :« جنگ جنگ تاپیروزی» است.

کجایی قرار دل بی قرارم

مادرمهربان و صبور، آرام و شمرده صحبت می‌کند. هربار صحبت از محمدحسین می‌شود افعالش را در زمان حال به کار می‌برد می‌گوید: 7 فرزند دارم که 4 نفرشان دختر و 3 نفرشان پسرند، بعد انگارچیزی با یادش آمده باشد تصحیح می‌کند با حساب محمدحسین 7 نفرند، زیر لب می‌گوید: ما  معتقدیم که شهدا هم زنده اند! گاهی چشمانش به اشک می‌نشیند، مادراست دیگر هرچند صبور باشد، هرچند به راهی که پسررفته اعتقادقلبی داشته باشد: کجایی قرار دل بی قرارم.؟ به دلیل شرایط مادر سعی می‌کنیم خاطرات خوب پسر را یادآوری کنیم مادر تعریف می‌کند:« خیلی فوتبال دوست داشت. استقلالی بود و گاهی برای دیدن فوتبال به استادیوم می‌رفت. یک رادیوضبط داشتیم رادیوعیب پیدا کرده بود با کش بسته بودیم با فاطمه می‌نشستند فوتبال گوش می‌کردند. گاهی بسیج که می‌رفتند درپایگاه با دوستانش فوتبال نگاه می‌کردند.» عاطفه خواهر کوچک شهید می‌گوید:« 2 جعبه مجله استقلال جوان داشتیم که بعدها بیرون گذاشتیم. داداش کونگ فو و کشتی و استخر می‌رفت، شهدا ماورایی نبودند.»مادر ادامه می‌دهد:« برای اعلامیه سالگردش عکس آستین کوتاهش را چاپ کرده بودند یکی از همسایه ها به پدرش گفته بود: حاج آقا چرا پیراهن آستین کوتاه؟ حاجی‌گفته بود که پسرمن همین بود و همینطوری لباس می‌پوشید. حتی یکبار بایکی از بچه لاتهای محل دعوایش شده و کتکش زده بود قبل از شهید شدنش می‌گفت: من با یک نفر دعوا کردم بعدا رفتم برایش یک انگشتر گرفتم از دلش در آوردم.!»فاطمه با لبخندی شیرین خاطره ای یادش می‌آید:«میوه های تابستانی را خیلی دوست داشت غالبا همه میوه ها را داخل مخلوط کن می ریخت و خودش فقط یک استکان می خوردمی گفت: خوشمزه شده بخورید، تنهایی از گلویش پایین نمی رفت.»

به ياد دكتر بهشتي

سیده« هاجر بیگم حسینی» و حاج« محمود مرادی» در نیاوران بزرگ شده اند و به واسطه باغبان بودن پدرانشان با هم ازدواج کرده اند. محمد حسین فرزند پنجم خانواده است و مادر از زمان تولد پسر می‌گوید:« سی ام مهر 1360 در بیمارستان شهدای تجریش به دنیا آمد اما شناسنامه اش را 40 روز بزرگتر گرفتیم تا از مدرسه یکسال عقب نیفتد. زمانی که محمد حسین را باردار بودم شبها روی پشت بام می‌خوابیدیم، صبح زود برای روشن کردن سماور پایین می‌آمدم، یک روز از رادیو صدای صوت قرآن شنیدم و بعدش گوینده اعلام کردکه دکتر بهشتی شهید شده است. به شهید بهشتی خیلی ارادت داشتم با خودم گفتم: خدایا اگر بچه ام پسر بود به یاد شهید دکتر بهشتی محمدحسین می‌گذارم. از قضا همینطور هم شد مثل شهید بهشتی با اقتدار بود و با اقتدار هم شهید شد. از همان بچگی خوشگل و سفید بود همسایه‌ای داشتیم می‌گفت: محمد حسین خیلی بازاری و شیک است می‌خندد گونه اش چال می‌افتد. از بچگی فقط کافی بود یکبار بهش حرفی را می‌زدی گوش می‌داد نیاز به تکرار نبود. به مهمانی که می رفتیم 3 تا داداش ها کنار هم می‌نشستند با هم می‌گفتند و می‌خندیدند و شیطنت می‌کردند. گاهی که از ماموریت برمی‌گشت به پسرکوچکم می‌گفت: مجتبی زنگ بزن علی مرادی( پسر بزرگم) بیاید کمی بخندیم و سکته را عقب بیندازیم. روزی چند بار تلفن می‌کرد اگر روزی تلفن نمی‌کرد می فهمیدم به سوریه رفته است. نمی توانستم به کسی بگویم به خواهرهایش هم نمی گفتم که سوریه است. بعداز عروسی اش روزی چند بار تماس می‌گرفت و حال تک تک خانواده را می‌پرسید. گاهی گوشی را فاطمه برمی‌داشت می‌پرسیدم کیه؟ می‌گفت: مامورسرشماریه می‌پرسه کی آنجاست؟»

امتحان سخت خدا

محمدحسين ديپلم نقشه‌كشي ساختمان را از هنرستان مي‌گيرد و در 19 سالگي به استخدام سپاه پاسداران در مي‌آيد(البته بعدا ادامه تحصيل مي‌دهد و از دانشگاه آزاد فوق ليسانس جغرافيا مي‌گيرد) به اقتضاي شغلش به ماموريت‌هاي برون‌مرزي اعزام مي‌شود. مادر از آخرين ماموريت پسر شهيدش مي‌گويد:«هر سال هر جا كه بود خودش را براي عزاداري محرم به مجيديه مي‌رساند. اما آن سال تاسوعا و عاشورا هم محمدحسين نيامد. 3 بعد از ظهر 17 محرم از روضه برگشته بودم، پسر بزرگم عليرضا آمده بود. دلم براي محمدحسين خيلي تنگ شده بود. به عليرضا گفتم: ان‌شاءالله خدا به محمدحسين 5ـ4 تا بچه بدهد كه اين‌قدر به مسافرت نرود. مدام تلفن عليرضا زنگ مي‌خورد. عليرضا به بهانه جابه‌جايي ماشين از پله‌ها پايين رفت كه يكباره ديدم حاجي مرادي ياالله مي‌گويد. بلند شدم كه بروم ببينم قضيه چيست ‌كه پسر كوچكم من را بغل كرد كه مامان محمدحسين مجروح شده است! مانده بودم چه بگويم و چه‌كار كنم كه حاجي دست من را گرفت و روي تخت نشاند و گفت: محمدحسين شهيد شد! انگار همه وجودم يكباره خالي شد با اين‌كه هميشه مي‌گفتم شهادت حقش است. خدا وقتي آدم را با اولاد امتحان مي‌كند، خيلي سخت است يك ماه و نيم بود محمدحسين را نديده بودم دلم خيلي تنگ شده بود فكر اين‌كه ديگر نمي‌بينمش ديوانه‌ام مي‌كرد!»

بچه حلال‌زاده... 

از قديم مي‌گويند بچه حلال‌زاده به دايي‌اش مي‌رود و محمدحسين هم به دايي ‌شهيدش رفته است. مادر ادامه مي‌دهد:«برادرم شهيد سيدرضاحسيني علاقه خاصي به محمدحسين داشت و هربار كه به منزل ما مي‌آمد، مي‌گفت: آبجي حاضرش كن تا به مسجد ببرم.» مزار محمدحسين هم همجوار دايي سيدرضايش در گلزار شهداي چيذر است؛ قبري كه سال‌ها خالي بود و گويا براي محمدحسين كنار گذاشته بودند!» مادر با دريغي خاص خاطراتش را مرور مي‌كند:«هركس بچه‌اش را بهتر از‌ ديگران مي‌شناسد. با اين‌كه به سن تكليف نرسيده بود، از كلاس دوم دبستان نمازش را مي‌خواند و روزه مي‌گرفت. خيلي مقيد بود حتي نماز صبحش را در مسجد امام علي بخواند. اگر كسي براي ما غذاي نذري مي‌آورد، محمدحسين مي‌پرسيد از كجا آمده است؟ اگر احتمال مي‌داد كه مالش اشكال دارد نمي‌خورد شايد باور نكنيد اگر نمي‌گفتيم مريض مي‌شد بدنش غذاي شبه‌دار را قبول نمي‌كرد. از دروغ خيلي بدش مي‌آمد. يادم مي‌آيد بچه بود برادر بزرگ‌ترش كاكائو تخته‌اي خريده بود و 4ـ3 تكه را براي كيك درست‌كردن، قايم كرده بودم. يك روز من نبودم اينها كاكائو را پيدا كرده و خورده بودند وقتي مي‌خواستيم كيك درست كنيم دنبال كاكائو مي‌گشتم محمدحسين گفت: وقتي شما گفتي كاكائو نداريم يعني نداريم، ما هم يك كاري‌كرديم كه واقعا نداشته باشيم!»

از انقلاب غنيمت نخواسته‌ام

پدر شهيد صحبت‌هاي همسر را اين‌طور ادامه مي‌دهد:«تمام عمرم تاريكي صبح به سركار رفتم و تاريكي شب به خانه برگشتم تا نان حلال سر سفره زن و بچه‌ام بياورم. 8 سال مدام جبهه بودم اما از انقلاب غنيمتي نخواستم. به اين زندگي ساده راضي‌ام. مي‌توانستم با زدوبند زندگي بهتري را فراهم كنم، قاطعانه مي‌گويم مي‌توانستم اما اين كار را نكردم. با عزت زندگي كردم. محمدحسين هرچند فرزند من بود اما معلم من است. يادم مي‌آيد تازه بازنشست شده‌بودم و قصد داشتم براي كمك خرج يك تاكسي بخرم. پولمان كم بود بنده خدايي پيشنهاد داد كه كمي پول نزول كنم محمدحسين 15 ساله به مامانش گفته بود: بابا يك وقت گول نخورد و پول نزول‌كند اگر اين كار را انجام بدهد من ديگر به خانه نمي‌آيم! خيلي به حلال و حرام مقيد بود. هر 6 ماه يكبار نزد پيشنماز مسجد امام علي(علیه‌السلام) مي‌رفت و خمس مالش را حساب مي‌كرد. براي خرج ازدواج ماشينش را فروخت، با وجودي كه مشكل مالي داشت نزد پيشنماز مسجدمان رفت و خمس مالش را داد! با پول ماشين قصد داشت خانه اجاره كند. گفتيم به شما خانه سازماني مي‌دهند چرا خانه سازماني نمي‌گيري؟ گفت اين خانه‌ها به من تعلق نمي‌گيرد براي كساني است كه نياز مالي دارند من پول اجاره خانه دارم بگذار آنها كه نيازشان بيشتر است، بگيرند.»

تو بچه شيعه‌اي

گاهي صداي حاجي مرادي از بغض مي‌لرزد، اندكي صبر مي‌كند و بغضش را با آب دهان پايين مي‌فرستد و ادامه مي‌دهد:«اگر گريه مي‌كنم براي اين است كه اين بچه يكبار جلوتر از من راه نرفت، يكبار پيش من پايش را دراز نكرد. زماني كه به منزل ما مي‌آمد دست و پاي من و چادر مادرش را مي‌بوسيد. از بچگي در مجالس مذهبي شركت مي‌كرد جلوي پنجره مي‌ايستادم تا از هيئت بيايد گاهي خوابم مي‌برد از بسته شدن ‌در و از سينه زدن و حسين حسين گفتنش در راه پله مي‌فهميدم كه آمده است. يك شب موقع وداع به محمدحسين گفتم: شما بچه شيعي هستي دوست دارم وقتي پيكرت را آوردند از پشت تير نخورده و پشت به دشمن نكرده باشي. حواسمان باشد دو راه بيشتر نداريم يا مردن يا شهادت.» پدر گلايه كوچكي مي‌كند از كساني كه ندانسته نمك بر زخم مي‌پاشند:«يكبار يك نفر به من گفت حقيقت دارد كه به شما يك ميليارد تومان پول خون داده‌اند؟ اين حرف برايم خيلي سنگين بود اين زخم زبان‌ها از شهيد شدن بچه‌مان بدتر است.» مادر با بغض مي‌گويد: «من راضي‌ام زندگي‌ام و همين خانه 50 ـ‌ 40 متري را بفروشم و 2 ميليارد به كسي بدهم كه اين حرف را زده فقط او اجازه بدهد به بچه‌اش تير خلاصي بزنند آيا راضي مي‌شود؟!!»

جوان شجاعی بود

حاج عباس 55 ساله يكي از همرزمان شهيد مرادي است كه 5ـ4 سال با همديگر در يك منطقه همكار بوده‌اند و روزهاي آخر هم در كنار محمدحسين حضور داشته و نحوه زخمي شدنش را به چشم ديده است مي‌گويد:«ما ماموريت داشتيم سه هدف را با يك قبضه بزنيم. مسجدي در نزديكي ما بود و تك‌تيرانداز روي آن مستقر بود. من با تخته جلوي پنجره را بسته بودم كه جلوي ديد را بگيرم. قبضه را آماده كرديم و بچه‌ها در جاي خود مستقر شده‌بودند تا ما را پوشش بدهند. اسلحه ما يك قبضه اسلحه دست‌ساز پرتاب موشك بود. قبضه را مستقر و روي هدف تنظيم‌كرديم تا زمان شليك اعلام شود. اولين شليك دقيق بود و به هدف اصابت كرد. براثر فشار پرتاب موشك، ديوار ريخت و در تيررس آنها قرار گرفتيم. تك‌تيراندازها روي منازه مسجد پناه گرفته بودند. پشت بيسيم اعلام مي‌كردند چرا هدف دوم را نمي‌زنيد؟ براي اين‌كه قبضه را جابه‌جا كنيم نياز به يك تكه شيلنگ داشتيم كه بايد از طبقات پايين مي‌آوردند. محمدحسين گفت حاجي من بروم شيلنگ بياورم؟ گفتم يكي از بچه‌ها را فرستادم كه بياورد. محمدحسين پسر بسيار شجاعي بود، گفتم: نرو احساساتي عمل نكن. گفت حاجي مواظبم! گفتم: مواظب هستي اما نرو! يك لحظه رو برگرداندم با دوستم صحبت كنم 8ـ7 متر رفت يكدفعه صداي ياحسينش بلند شد. سينه خيز آمدم دست‌هايش را بگيرم يكدفعه دستش تا شد و داد زد و فهميدم دستش تير خورده است. هرطور بود 8ـ7متر كشيدم و به پناه ديوار آوردم. سريع لختش كردم يك تير درسينه زير قلب نشسته بود. با يك چفيه مشکي كه پسرم از كربلا آورده بود، زخمش را بستم. ساختمان زير آتش بود محمدحسين را روي يك تشك گذاشتيم و از راه‌پله پايين آورديم و به درمانگاه رساندیم. مدام مي‌گفت: جگرم مي‌سوزد و تقاضاي آب مي‌كرد. تيري كه به او اصابت كرد زاويه‌دار بود و به ريه و پرده ديافراگم، پانكراس و كليه اصابت كرده بود. سوم محرم تير خورد و 17 محرم در يكي از بيمارستان‌هاي دمشق به شهادت رسيد.»


نامه‌اي كه بعد از 25 سال پيدا شد

3 ماه بعد از شهادت دايي سيدرضا، محمدحسين كه تازه به كلاس اول دبستان رفته بود براي پدر در جبهه نامه‌اي مي‌نويسد. به هردليلي اين نامه به جاي اين‌كه به دست پدر برسد بعد از 25 سال از زمان نوشتنش و بعد از شهادت محمدحسين در خانه تكاني خانه مادر بزرگ پيدا مي‌شود. 

متن نامه:
بسم الله الرحمن الرحيم
باباجان سلام، حال شما خوب است. من دارم درس خودم را خيلي خوب ياد مي‌گيرم براي اين‌كه با سواد بشوم و چشم آمريكا را در بياورم. سلام من را به همه رزمندگان اسلام برسان. درود برهمه شهدا و دايي رضاي من و سلام به امام زمان و امام خميني. بابا عاطفه كمي راه مي‌رود دوتا دندان دارد. خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار.
من 3 تا 20 دارم. حسين كاظمي‌راد سلام مي‌رساند. خداحافظ

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین